امروز دیدمت. اومدی دفتر. مثلا میخواستم زود برم خونه. خسته بودم. دیشب ساعت 11 از خونه خاله اینا راه افتادیم تا برسیم خونه 2:30 صبح شد تا بخوابیم 3 . ساعت 6 هم که از خواب پا شدم برم سر کار . دیگه لول لول بودم. میخواستم مرخصی بگیرم زودتر بیام خونه ولی واسه همکارم مشکلی پیش اومد ومجبور شدم بمونم. ساعت 3 بود که اس دادی وپرسیدی هستم تا بیای و برگه ها رو ازم بگیری؟ گفتم تا 3:15 هستم. 3:15 اومدی. میخواستم برم. ولی موندم. برگه ها رو گرفتی ولی نرفتی انتظار داشتی بگم بمون ومن دلم نیومد تو ذوقت بزنم. گفتم بشین گفتی دیرت نمیشه؟ گفتم مهم نیست. به 2 تا از دوستام که جای دیگه منتظرم بودن گفتم با نیم ساعت تاخیر میرم پیششون وکلی شرمندشون شدم. نشستی. خیره نگام میکردی. یه مقنعه سورمه ای سرم بود. گفتی چقدر بهت میاد از مشکی بهتره. گفتم میدونم. گفتی بانمک شدی وخوردنی. فقط نگات کردم. میدونستم دل تو دلت نیست. خواستم جو رو عوض کنم. شروع به حرف زدن کردمو وتو فقط نگام میکردی. کلی حرف زدیم. نفهمیدم کی ساعت 4 شد. وای بیچاره دوستام. به ساعت نگاه کردم. فهمیدی خیلی دیرم شده. بلند شدی وگفتی چیه مرآت ؟ ازم میترسی؟ گفتم نه. من هیچوقت ازت نترسیدم. گفتی پس چرا خودتو چپوندی پشت میز؟ اگه نمیترسی بیا کنارم. گفتم خب لزومی نداره. گفتی میخوام اثرات باشگاه رفتن رو روی بدنت ببینم. از پشت میز بیرون بیا. من همونجور که نگات میکردم کمی خودمو از میز جدا کردم. نگات داشت منو داغون میکرد. نیازو تو وجودت میدیدم. حس میکردم. یهو دستمو گرفتی ومنو سمت خودت کشوندی وسفت بغلم کردی. دیدم به لبام خیره ای. خیلی سریع خودمو دور کردم. نباید دوباره تکرار میشد. من این مدت اینهمه عذاب نکشیده بودم که با یه لحظه غفلت ونیازمند شدن همه چیزو خراب کنم. گفتم برو کنار وتو رفتی. عصبی بودی از اینکه نتو نستی ببوسی منو. عذر خواهی کردی وگفتی احساس میکردی من تمایل دارم وروم نمیشه بگم در حالی که تو خودت خوب میدونستی من وقتی بخوام کاری کنم میکنم و منتظر کسی نمیمونم. اومدی وگفتی مرات دوست داشتنی هستی. حسرت بوسیدنت امروز بدجور روی دلم موند.گفتم بهش فکر نکن. لپمو کشیدی. شاید خواستی یه مقدار از اون نیازوشهوتت کم شه. گفتم برو. داری اذیت میشی. اگه بیشتر بمونی بیشتر اذیت میشی. پس برو ورفتی. وقتی منم سوار ماشین شدم واز کنارت گذشتم زنگ زدی وازم عذرخواهی کردی بابت رفتارت. گفتی مرآت اذیتت کردم؟ گفتم نه مهم نیست. گفتی مطمئن باشم گفتم آره وخداحافظی کردی. ولی من اذیت شدم. اون لحظه که اومدی ومنو سمت خودت کشوندی یهو قلبم هری ریخت پایین. فکر نمیکردم دوباره چنین حسی رو باهات تجربه کنم. ولی اینجور شد قلبم میزد . تند تند. حالم مثل حال دخترای بکر ودست نخورده ای بود که برای بار اول دست یه مرد ، وجود یه مردو لمس کرده بودن. حالم مثل روزی بود که برای اولین بار دستاتو گرفتم و سرمو رو شونت گذاشتم وتو سفت بغلم کردی. بد یا خوبش مهم نبود. هر چی که بود لذت بخش بود. خیلی زیاد. خیلی زیاد
نظرات شما عزیزان: