من وتنهایی
 
 

بعد مدتها اومدم  از وقتی میرم دانشگاه کمتر فرصت میکنم بیام اینجا.وقت نمیشه. گاهی فقط میام و نظراتو میبینمو میرم. شیفته آدمی شدم که مثل علی بیخیاله. وکسی شیفته من شده که عاشقانه هاش برام دلچسب نیست. دلم میخواد این شیفتگیو از کسی ببینم که دوسش دارم نه از کسی که دوستم داره. خسته ام. از اینکه همه اون چیزهایی که بهشون تعلق خاطر دارم ازم دورن واونا که برام دلچسب نیستن بهم متمایل. نمیدونم گیر کار کجاست. مشکل کجاست؟ خیلی خسته ام. جسمی نه. جسمم خوبه. کار برام لذت بخشه. چون سرشار از انرژیم. همچنین ورزش. دانشگاه. همشون برام دلچسبن. روحی خسته ام. خیلی زیاد.خیلی زیاد


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:, :: 21:59 :: توسط : مرآت

امشب اومدم یه اعترافی بکنم واون اینه که دلم خیلی واسه علی تنگ شده. علی دوست مجازی من. دوستی که ندیدمش ولی هر شب حسش میکردم. داشتم باهاش زندگی میکردم. هرشب که آن میشدم اونم میومد وکلی با هم حرف میزدیم. حرفای خوب. از اونا که همش دلم میخواست با سعید بزنم وهیچوقت نمیشد. درد دل، شرح اتفاقات روزانه و... از وابسته شدنش به خودم دلواپس بودم ولی فکر نمیکردم اگه یه زمانی نیاد دلتنگش بشم یا...  علی هر شب میومد پای سیستم وبه محض اینکه آن میشدم با سلامش مواجه میشدم انگاری به سیستمش چسبیده بود بیشتر از یک ماهه که خیلی کم میاد. شاید توی این 1 ماه فقط 2 بار اومد.  اولین بار وقتی یه هفته غیبت داشت کلی شاکی شدم. ازش خواستم اگه نمیاد  یا جایی میره لااقل خبر بده. تا اینکه سر وکلش بعد مدتها پیدا شد با کلی عذر خواهی واینکه بهش یه پست جدید تو سازمانشون دادن. یه پست مدیریتی که کلی وقتشو میگیره. میگفت غروبا تا 8 سر کاره وبعدشم که میاد اونقدر خستست که فرصت نمیکنه پای سیستم بشینه. میگفت اونم دلتنگمه ولی متاسفانه خستگی مانع میشه بیاد و... تازه همون وقتم که اومد خیلی کوتاه در حد 15 دقیقه صحبت کرد ورفت. یه وقتا تا 2 ساعت حرف میزد ونهایت با التماس بهش میگفتم که بره  تا به کارام برسم واون با کلی دلخوری میرفت ولی چند روز پیش که اومده بود فقط 15 دقیقه. از یک ماه قبلم که اومدناش کم شده بود همون چند باری هم که میومد خیلی کوتاه  بود زمان موندنشو میرفت. نمیدونم واقعا واسه مشغله زیادشه یا بهونه. ولی من دومین دلیلو بیشتر قبول دارم. امروز حس کردم چقدر دلتنگشم. هر وقت که سیستمو باز میکنم با وجود اینکه  مشغول کارامم ولی حواسم به اینه که آیا میاد یا نه. داره کم کم باورم میشه که نمیتونم هیچ مردی رو تو زندگیم نگه دارم . حتی به صورت مجازی.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:, :: 18:23 :: توسط : مرآت

خندم میگیره از این کارای روزگار. امروز بعد چند وقت اومدم اینجا. سرم یه خورده شلوغه. امروز داشتم فکر میکردم چقدر کارای این روزگار عجیب وخنده داره. من وقتی مشهد رفته بودم تا حال وهوام عوض شه یکی از پرسنل هتل ظاهرا از من خوشش اومده بود وشمارمو از تو لیست پیدا کرده بود وازم خواست باهم دوست باشیم. ازم 5 سال کوچیکتره. این رو عنوان کردم وگفت فقط یه دوستیه ساده. همینقدر که گاهی صدامو بشنوه وباهام حرف بزنه واسش لذت بخشه و منم گفتم اگه اینجوره مشکلی نیست. من واون از هم دوریم. از زمان مشهد رفتنم 4 ماهی میگذره ولی همچنان باهام ارتباط تلفنی داره. غیر مستقیم بهم ابراز علاقه میکنه. هرچند تکلیفمون با هم معلومه. ولی واسم جالبه بااینکه پیشش نیستم ولی بیخیال نمیشه. حکایت اینه که از دل نرود هر آنکه از دیده برفت. من هیچ حسی بهش ندارم. هیچ حسی. گاهی زنگاش کلافم میکنه. اس دادناش. آخه احساس میکنم ربطی به هم نداریم. قرار بود گاهی زنگ بزنه ولی بیشتر از هر از گاهی زنگ میزنه. فکر میکنم به اینکه سعید پیشم بود وگاهی هفته به هفته اگه خبری ازم نداشت خبر نمیگرفت ازم. مگه یه وقتا که دلتنگه چسبیدن به من بود واظهار دلتنگی میکرد با وجود اینکه اونهمه بهش محبت کرده بودم. حالا اینکه من  اصلا هیچ ارتباطی باهاش ندارم وحتی یک بارم با هم بیرون نرفتیم وهیچ حسی هم بهش ندارم اینقدر  از خودش مهر ومحبت نشون میده.ابراز محبتاش اونقدر خالصانه ونابه که دلم نمیاد تو ذوقش بزنم وبگم کمتر زنگ بزن یا بهش بتوپم. چرا هیچوقت اونجور نمیشه که ما میخوایم. یاد این سخن از دکتر شریعتی میوفتم که میگه:

دنیارا بد ساخته اند

کسی را که دوست میداری تو را دوست نمیدارد

کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نداری

اما کسی که تو را دوست دارد وتو نیز دوستش میداری به رسم آیین هرگز به هم نمیرسند

واین رنج است...

زندگی یعنی این...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 20:44 :: توسط : مرآت

پست امشبو واسه تو میذارم فاطمه جانم. تویی که ندیدمت ولی حست میکنم.  همیشه وقتی برام نظر میذاشتی جوابتو تو وبلاگ خودت میدادم ولی امشب خواستم اینجا بنویسم. دوست جوان وندیده من  یه وقتا توی اتفاقاتی که دوروبرمون رخ میده حکمتهایی وجود داره که ما از اونا غافلیم. عزیز من جدایی از سعید خیلی برام سخت بود. مخصوصا اینکه احساس کردم  نه چیزی کم داشتم نه کم گذاشتم.  ولی جدایی از اون باعث شد من محبتهای واقعی رو بفهمم وحس کنم. روزی که مهشاد با سعید صحبت کرد تا دست از سرم برداره اومد وبهم گفت مرآت من تموم اون لحظاتی که از سعید میخواستم ازت دور شه فقط منتظر یه حرف از طرف سعید بودم واون اینکه بهم بگه مهشاد خانوم همونقدر که مرآت براش سخته ازم دل بکنه منم برام سخت وغیر ممکنه. اون نگفت. هیچوقت. مهشاد بهم گفت تو چه ساده واحمق بودی. اگه سعید دنبالت بود چون بکر ودستنخورده بودی وچه بهتر از این.  تو اهل چاپیدن نبودی وچه بهتر از این. اون براحتی مثل تو نمیتونست پیدا کنه. واسه همین بیخیالت نمیشد. شاید راست میگفت. حتما راست میگفت. مهشاد خیلی کمکم کرد از سعید دل بکنم. باورت میشه فاطمه ، با خنده هام خندید وبا اشکام اشک ریخت. وقتی گریه میکردم وقتی درد داشتم سرمو که بلند میکردم مهشادو میدیدم که با چشمای خیسش نگام میکنه. اینجا بود که معنی محبت واقعی رو فهمیدم. یا وقتی مامانم میدید دارم ذوب میشم از غصه بدون اینکه بهم بگه خودشم ذوب شد. داغون شد.چندین  ماه درگیر معالجه مامان بودیم. چون اعصابش به هم ریخته بود. اینقدر که غصه منو خورده بود.غصه غصه های منو. آره فاطمه جان. منم خیلی درد کشیدم. ولی محبت واقعی رو درک کردم. لمس کردم. من باز دلتنگ سعید میشم. مخصوصا این روزا که بیشتر میبینمش. به دلایل کاری وگاهی به بهونه. یا وقتی اون روز بغلم کرد ونفسهاش رو خیلی نزدیک حس کردم. فاطمه همه اون گذشته لعنتی برام زنده شد. همینه که داغونم میکنه. میگه میفهممت. دروغ میگه . اگه میفهمید اینقدر عذابم نمیداد. ولی میدونم دوستی دوباره با سعید یعنی خیانت به مهشاد. خیانت به عشق ومحبت چند ماهش. خیانت به احساس وعاطفه مامانم. خیانت به خودم. سعید خیلی بی ارزشه. منم تنها. این تنهایی لعنتی گاهی ذهن منو درگیر اون میکنه. باورت میشه. یه چیز میگم باور کن فاطمه. وقتی خواستم برم پیش سعید یه لحظه یاد تو افتادم. به جون خودم. یاد حرفام. یاد تو که بهم گفتی چه با اراده ایی. احساس کردم  توام داری انگیزه پیدا میکنی که از دوستت بکنی. جدا شی. گفتم اگه برم سراغ سعید وبیام دوباره بنویسم و فاطمه بخونه چی. نمیگه دیدی نتونستی. پس اگه منم نتونستم به من خرده نگیر. نمیخواستم اینو بگی. من مقاومت میکنم وتوکل. توام همینطور باش. قول بده عزیزم. دوست دارم بهترینها نصیبت بشه. چون سن ازدواج بالا رفته وخیلی از دخترا 30 سالشون میشه وهنوز مجردن همین باعث شده دوستات بترسن نکنه بمونن وترشیده شن. عزیز دلم به این خاطر ازدواج نکن که ممکنه رو دست خونوادت بمونی. نه. اینجوری میشه از چاله دراومدن وتو چاه افتادن. تو خیلی جوونی. به چیزای خوب فکر کن تا چیزای خوب جذبت بشه. به آینده امیدوار باش. قول بده. افسرده و تو خودتم نباش. تو باید شاد وسرزنده باشی گلم. من تسلیم نمیشم. توام نشو. 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 21:36 :: توسط : مرآت

امشب از اون شباست که حالم خوب نیست. کلافم. دلتنگم. احساس تنهایی میکنم.  یه بغض لعنتی اومده نشسته تو گلوم. بد جا خوش کرده. خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم. شاید یه ماهی میشه. سر خوش بودم. الکی خوش بودم. ولی امشب. فکر میکنم شاید ارتباطم دوباره کم وبیش با سعید برقرار شد. داره گذشته لعنتی نرم نرمک یادم میاد. مگه من نبودم که با کلی جون کندن عذاب کشیدن خط کشیدم رو هر چی که یاد وخاطره شو واسم زنده میکنه. پس چی شد؟ چرا دوباره دارم شل میشم؟ خدایا کمکم کن. دیگه طاقت درب وداغونی ندارم. نذار تنهایی دوباره کار دستم بده وحماقت کنم. کمکم کن...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:6 :: توسط : مرآت

دیروز اومدی پیشم. تنها بودم. زنگ زدی ببینی تنهام ووقتی فهمیدی  آره اومدی.  سعید دیگه با دیدنت دست ودلم نمیلرزه. چقدر عادی برخورد کردم من. اومدی ویکساعتی نشستی. هی از گذشته حرف زدی.   میگفتی که لحظه لحظه گذشته برات پر بوده از خاطرات خوش. میگفتی هیچوقت از یادآوری گذشته واینکه با من بودی پشیمون وناراحت نیستی. بلکه هر وقت یادت میاد تمام وجودت میشه لذت وشادی. داشتم فکر میکردم چرا نباید از گذشته ویادآوری لحظات خوشش شاد نباشی؟ من هیچی واست کم نذاشتم. هیچوقت. تو بی لیاقت بودی که منو از دست دادی. بین حرفات خواستی بگی که خودت باعث وبانی این جدایی نبودی. تو فکر میکنی من قضیه زنگ زدن مهشاد به تو رو نمیدونم. همش خواستی بگی یه نفر دیگه باعث شد ما از هم جدا شیم. دیگه نمیدونی من از همه چیز خبر دارم . گفتی دوست داری ارتباطمون ادامه دار باشه. گفتم من مشکل ندارم. ولی نه مثل قبل. مثل دو تا دوست معمولی. ظاهرا پذیرفتی ولی میدونم که نمیتونی. وقت رفتنت کاملا معلوم بود. اومدی دستمو به نشان خداحافظی گرفتی وول نمیکردی. دوست ندارم دوباره گذشته یادم بیاد. ولی تو انگاری حالیت نیست. گفتم دستمو ول کن . تو با این کارات اذیتم میکنی. ولی انگاری حالیت نیست. اومدی سمتم وتا به خودم بیام سفت بغلم کردی. از تو و این کارات که همش بوی هوس میده داره حالم بد میشه. با خودم فکر کردم دوباره آمپرت زده بالا واومدی سراغم. گفتی یادته یه نهار بهت بدهکارم. جمعه بریم بیرون تا نهارتو بهت بدم. گفتم باشه. بد نیست. ولی وقتی که رفتی تصمیم گرفتم بیخیال هر قرارومداری با تو شم. من 3-4 ماه جون نکندم که دوباره با یه یاد هندستون کردن فیلت همه چیز خراب شه وبرگرده سر خونه اولش. تو آدمی نیستی که بتونی وقتی کنارمی خودتو نگه داری. پس بهتره بیخیال با هم بودن شیم. 10 دقیقه بعد اینکه از پیشم رفتی زنگ زدی وپرسیدی حالم خوبه؟ گفت آره وچند دقیقه ای  حرف زدی و قطع کردی. وبهت اس دادم وگفت سعید فکر میکردم ما بتونیم دو تا دوست معمولی باشیم واسه هم. ولی ظاهرا نمیشه. توام جواب دادی به این خاطر که ما با هم خاطرات خوش زیادی داریم. نمیدونم. چه خاطرات خوش چه بد اینو میدونم که دیگه دلم نمیخواد دوباره تکرار شه. واقعا دلم نمیخواد


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, :: 21:23 :: توسط : مرآت

با شروع دانشگاه  مشغله های منم زیاد شد. تا حالا نمیتونستم درک کنم اونایی که هم کار میکنن وهم درس میخونن چه زحمتی میکشن. خودم دارم تجربه میکنم ومیفهمم. فقط عصرهای یک شنبه فراغت دارم. بقیه روزام پره تا جمعه. مجبور شدم کلاس نقاشی رو نصفه نیمه رها کنم. با این که حیفم میومد ولی چاره ای نبود.  از باشگاه نتونستم بگذرم. چون واسه سلامتی لازم وضروریه وورزش باید تو برنامه هفتگیم باشه. فقط روزاش از فرد به زوج تغییر کرد. شنبه ودوشنبه و5 شنبه رو گذاشتم واسه باشگاه. سه شنبه وچهار شنبه هم که دانشگاه. گاهی خیلی خسته میشم. این مدته اینقدر درگیر بودم نتونستم به وبلاگم سر بزنم. خیلی اتفاقا افتاد ولی مهمترینش آشنایی با یه دوست تو این فضای مجازیه. تو چت روم.  از اینترنت به تنها چیزیش که فکر نمیکردم رفتن تو چت روم وصحبت کردن با کسانی بود که نمیشناختم. نه حوصلشو داشتم نه علاقه ای بهش. یه شب آدرس یه جایی رو دیدم که نوشته بود فضایی برای گفتگوی دوستانه. نمیدونم شاید از رو کنجکاوی یا شاید بیکاری اون شب بود که رفتم. به محض ورودم  چندین نفر همزمان سلام کردن. جالب بود برام. ولی جالبتر اینکه من به هوای یه گفتگوی دوستانه رفته بودم ولی بعد 5 دقیقه صحبت با هر کدومشون میدیدم که به تنها چیزی که اکثرشون فکر نمیکنن یه گفتگویه دوستانست. مخصوصا که ساعت 12 شب بود واون زمان مطمئنا هر کی آن بود آمپر بالا بود. همه دنبال عشق وحال بودن .بعد اینکه با چند نفر صحبت کردم وقضیه دستم اومد دیگه فهمیدم چطور باید برخورد کنم . نفر بعدی که میومد خیلی راحت از همون اول میگفتم ببخشید دوست عزیز اگه قصدت اینه که از این فضا واسه حال بردن استفاده کنی ودنبال اهل حال میگردی من نیستم. پس وقتتو واسه کسی دیگه بزار. اگه نه دوست داری صحبت دوستانه باشه در خدمتم واونا خیلی زود میرفتن. بعد صحبتای کوتاه با چند نفر وجواب دادن به سوالات تکراریشون یه خانوم  شروع به صحبت کرد. خوشحال شدم که یه همجنس تمایل به گفتگو داره . گفتم چه خوب مطمئنا ما حرفای مشترک داریم بزنیم ولی متاسفانه بعد چند دقیقه صحبت کردن فهمیدم اون خانومم مشکل اخلاقی داره واسه همین دنبال صحبت با همجنسش بود. وای داشتم فکر میکردم اینجا دیگه کجاست. پسراش یه جور داغونن ودختراش یه جور دیگه. داشتم  پنجره رو میبستم که با سلام یه آقای دیگه مواجه شدم. همون اول گفتم اهل حال نیستم وخواستم خارج شم که دیدم میگه مگه من خواستم باهات حال کنم. تنها بودم. گذری اومدم خواستم باهم صحبت کنیم. با هم صحبت کردیم. خیلی . چیزی حدود 2 ساعت. درباره همه چیز گفتیم. کار. زندگی.  مشغله هامون. تجردمون ودلایلش و...  آدم جالبی به نظر میومد. موقع خداحافظی ازم خواست شب بعد باز بیام ومن پذیرفتم. این شب بعد شبای بعد هم به دنبال داشت. بعد چند شب ازش خواستم بریم یاهو مسنجر . چون فضای چت روم رو اصلا دوست نداشتم. اومد. حدود 2 هفته ای هست که با هم صحبت میکنیم. تقریبا هر شب. حدود 1 ساعت. قبلنا 2 ساعت. حالا یه خورده کمش کردم. چون باید به درسای دانشگاه برسم. آدم جالبیه. خیلی نظراتمون به هم شبیهه. یه مرد فوق العادست. وخیلی ساده. از اونایی که فکر میکنم تو این دنیا نادرن. با اینکه فقط عکسشو دیدم ولی میتونم حس کنم که تک تک حرفایی که زده درست وواقعیه. صداقتشو باور کردم. داره وابسته من میشه. کاملا حس کردم وخودشم اینو گفته ومن اصلا دوست ندارم اینجور بشه. بارها به خودشم گفتم و اون گفته ایراد نمیبینه که وابسته من شه. اون یه دوست مجازیه عالیه. رابطم همچنان با پریسا سرده. احساس میکنم خیلی توی دوستیمون بد عمل کرد وهر کاری میکنم نمیتونم باهاش مثل سابق شم.سعید هم گاهی اس میده . اسهای خنده دار ومنم جوابشو میدم. چند روز پیش دیدمش اومده بود پیشم ومن چقدر عادی برخورد کردم. دیگه دست ودلم نمیلرزه. چقدر آروم شدم. چقدر سرد شدم. آره سر شدم. خیلی. وقتی این دوست اینترنتیم که اسمش علیه از عواطف واحساساتش میگه برام قابل درک نیست. بهم میگه تو چنین حسی نداری ووقتی من سعی میکنم غیر مستقیم جواب منفی بهش بدم ومیفهمم اون ناراحت شده تازه سردی رفتارمو درک میکنم. علی خیلی ماهه. یه آدم ناب ودوست داشتنی. فقط ازم دوره. یه مسافت 240 کیلومتری. دیشب مریم  برام زنگ زد. بعد از کلی مقدمه چینی ازم خواست با یه آقایی آشنا شم.  اون آقا استاد سنتوره.  اسمشم مانیه.مریم کلی ازش تعریف کرد. میگفت خیلی ماهه ودنبال یه دختر خوب میگرده. گفت من تو رو بهش معرفی کردم واون دوست داره تو رو ببینه. من ومانی تا حالا همو ندیدیم. نمیدونم چیکار کنم. قبلا هنر مندا رو خیلی دوست داشتم ولی بعد از قضیه سعید وبی عاطفگیاش از هر چی هنر وهنرمنده بدم اومد. از هر چی سازه متنفر شدم. حالا چون اصرار میکرد شاید یه روز قرار بزاریمو همو ببینیم. تا ببینم خدا چی میخواد . این خلاصه اتفاقاتی بود که تو این 20 روزه افتاد . سعی میکنم  هر شب بیام وشرح ماوقع بدم تا بعضی چیزا از دستم در نره.  هر شب که میام به محض اینکه آن میشم علی سروکلش پیدا میشه وشروع به صحبت میکنه ومن دیگه به وبلاگم نمیرسم. بعضی اتفاقات فراموشم شده. به امید روزای خوب 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:, :: 14:40 :: توسط : مرآت

دیشب پریسا پی ام داد وگفت باهام قهری ؟گفتم نه فقط عصبانیم ازت . گفت دلیلش؟ ومن تمام ماجرا رو بهش گفتم. حرفایی که علی زده بود و حرفایی که خودش به علی زده بود وبهش گفته بود برو سراغ مرآت و....  گفت مرآت میدونم کارم اشتباه بوده ولی باور کن من مریضم. تو فکر کن من مریضم. تو رو خدا ازم ناراحت نشو. این چی میگفت؟ چه انتظاری داره ازم؟ هر حرفی رو میزنه تهش میگه فکر کن مریضم وببخش مگه میشه اینجور. کلی حرف زدو ناله زد ونهایت گفتم بیخیال سعی میکنم فراموش کنم ولی آیا واقعا اینطوره؟ نه یه چیزی توی دلم خالی شده که با این ببخشیدا ومعذرت خواهیا پر نمیشه. گفت مرآت خیلی دلتنگت بودم این مدت که ازت خبر نداشتم. چیزی نگفتم. گفت تو چی ؟ دلتنگم نبودی؟ با تمام بیرحمی گفتم نه. گفت نبودی؟ واقعا؟ گفتم آره. واقعا. چون از دستت عصبانی بودم دیگه دلیلی واسه دلتنگی نبود. گفتم انتظار نداری که بهت دروغ بگم وبگم چرا منم همینطور. هیچ حس خاصی نداشتم. کلی ناراحت شد شاید انتظار اینجور حرف زدنو ازم نداشت. امروز داشتم فکر میکردم چقدر سرد شدم. الان مدتیه خبری از دوستام ندارم. اگه اس ندن نمیدم. حوصله ندارم. اینم از برخوردم با پریسا. سعید هم که چند روز پیش اومد ورفت بی خیال بیخیالم. انگار نه انگار همونی بود که اونهمه واسش اشک ریخته بودم. دلتنگش نیستم. ذهنم درگیرش نیست. چه سرد شدم من. چرا سرد شدم من؟ دارم لذت میبرم من. از این سردی دارم لذت میبرم. از این بیتفاوتی. ولی نه. میترسم. احساس میکنم دوروبرم خالی میشه. اگه همینجور پیش برم خالی میشم. تنها میشم. تنهاتر از همیشه. ولی دست خودم نیست. این بیتفاوتی دست خودم نیست...


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 3 مهر 1392برچسب:, :: 22:46 :: توسط : مرآت

امروز دیدمت. اومدی دفتر. مثلا میخواستم زود برم خونه. خسته بودم. دیشب ساعت 11 از خونه خاله اینا راه افتادیم تا برسیم خونه 2:30 صبح شد تا بخوابیم 3 . ساعت 6 هم که از خواب پا شدم برم سر کار . دیگه لول لول بودم. میخواستم مرخصی بگیرم زودتر بیام خونه ولی واسه همکارم مشکلی پیش اومد ومجبور شدم بمونم. ساعت 3 بود که اس دادی وپرسیدی هستم تا بیای و برگه ها رو ازم بگیری؟ گفتم تا 3:15 هستم. 3:15 اومدی. میخواستم برم. ولی موندم. برگه ها رو گرفتی ولی نرفتی انتظار داشتی بگم بمون ومن دلم نیومد تو ذوقت بزنم. گفتم بشین گفتی دیرت نمیشه؟ گفتم مهم نیست. به 2 تا از دوستام که جای دیگه منتظرم بودن گفتم با نیم ساعت تاخیر میرم پیششون وکلی شرمندشون شدم. نشستی. خیره نگام میکردی. یه مقنعه سورمه ای سرم بود. گفتی چقدر بهت میاد از مشکی بهتره. گفتم میدونم. گفتی بانمک شدی وخوردنی. فقط نگات کردم. میدونستم دل تو دلت نیست. خواستم جو رو عوض کنم. شروع به حرف زدن کردمو وتو فقط نگام میکردی. کلی حرف زدیم. نفهمیدم کی ساعت 4 شد. وای بیچاره دوستام. به ساعت نگاه کردم. فهمیدی خیلی دیرم شده. بلند شدی وگفتی چیه مرآت ؟ ازم میترسی؟ گفتم نه. من هیچوقت ازت نترسیدم. گفتی پس چرا خودتو چپوندی پشت میز؟ اگه نمیترسی بیا کنارم. گفتم خب لزومی نداره. گفتی میخوام اثرات باشگاه رفتن رو روی بدنت ببینم. از پشت میز بیرون بیا. من همونجور که نگات میکردم کمی خودمو از میز جدا کردم. نگات داشت منو داغون میکرد. نیازو تو وجودت میدیدم. حس میکردم. یهو دستمو گرفتی ومنو سمت خودت کشوندی وسفت بغلم کردی. دیدم به لبام خیره ای. خیلی سریع خودمو دور کردم. نباید دوباره تکرار میشد. من این مدت اینهمه عذاب نکشیده بودم که با یه لحظه غفلت ونیازمند شدن همه چیزو خراب کنم. گفتم برو کنار وتو رفتی. عصبی بودی از اینکه نتو نستی ببوسی منو. عذر خواهی کردی وگفتی احساس میکردی من تمایل دارم وروم نمیشه بگم در حالی که تو خودت خوب میدونستی من وقتی بخوام کاری کنم میکنم و منتظر کسی نمیمونم. اومدی وگفتی مرات دوست داشتنی هستی. حسرت بوسیدنت امروز بدجور روی دلم موند.گفتم بهش فکر نکن. لپمو کشیدی. شاید خواستی یه مقدار از اون نیازوشهوتت کم شه. گفتم برو. داری اذیت میشی. اگه بیشتر بمونی بیشتر اذیت میشی. پس برو ورفتی. وقتی منم سوار ماشین شدم واز کنارت گذشتم زنگ زدی وازم عذرخواهی کردی بابت رفتارت. گفتی مرآت اذیتت کردم؟ گفتم نه مهم نیست. گفتی مطمئن باشم گفتم آره وخداحافظی کردی. ولی من اذیت شدم. اون لحظه که اومدی ومنو سمت خودت کشوندی یهو قلبم هری ریخت پایین. فکر نمیکردم دوباره چنین حسی رو باهات تجربه کنم. ولی اینجور شد قلبم میزد . تند تند. حالم مثل حال دخترای بکر ودست نخورده ای بود که برای بار اول دست یه مرد ، وجود یه مردو لمس کرده بودن. حالم مثل روزی بود که برای اولین بار دستاتو گرفتم و سرمو رو شونت گذاشتم وتو سفت بغلم کردی. بد یا خوبش مهم نبود. هر چی که بود لذت بخش بود. خیلی زیاد. خیلی زیاد

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 30 شهريور 1392برچسب:, :: 23:35 :: توسط : مرآت

قرار بود کلاس نقاشی امروز تشکیل شه. زنگ زدمو استاد گفت امروز کلاس تشکیل نمیشه. منم از خدا خواسته گفتم امروز وفردا رو اختصاص بدم به استراحت وخوابیدن. احساس میکنم کمبود خواب دارم. خسته ام. تا رسیدم خونه دیدم مامان اینا میگن آماده شو میخوایم بریم خونه دختر خاله اینا. امروز میریم وفردا شب میایم. وای خدای من. نمیخواستم برم. ولی رو ماشین من حساب کردن. تک ماشینه کلشون جا نمیشن. اگه هم نرم کسی نیست که ببردشون. تا اونجا 120 کیلومتره.چه تصوراتی داشتم ازامروز وفردا. فردا شبم که بیایم دیر وقته ودوباره از شنبه کار وکار وکار. انگاری به من استراحت نیومده. خواستم لااقل یه چرتی بزنم ولی گفتن ساعت 5 حرکت میکنیم. چرت با دلشوره فایده نداره. مریمم امروز زنگ زد وگفت با یه آقایی دوست شده که 8 سال ازش بزرگتره. کلی ازش تعریف میکرد. میگفت سنتور میزنه. مریمم که تار میزنه ودیگه چه شود. توی کلاس موسیقی آشنا شدن. یه سالی میشه پسره دنبالشه ولی ظاهرا مریم خانم 1 هفته است اوکی داده. امیدوارم زوج خوبی باشن.کلی خوشحال بود ومن از شادی اون شاد و سرحال. منم کم کم برم آماده شم تا صدای مامان در نیومده. وای رانندگی......


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:, :: 15:42 :: توسط : مرآت

                             من با تو فهمیدم تو زندگی            یه چیزایی رو نباید بگی

                            وقتی زیاد گفتم دوستت دارم         تبدیل شدم به روزمرگی

امروز سوار ماشین خطی شده بودم. بین آهنگایی که پخش میشد این آهنگ که فکر کنم  از آلبوم جدید جهانبخش باشه حال وهوامو عوض کرد. چقدر درست وبه جا گفته بود وچقدر در مورد من وتو صدق میکرد.  تو اولین  پسری که ناب ترین حسارو خرجش کردم. قبل تو کسی نبود . نخواستم باشه. اگه بود شاید یاد میگرفتم. شاید تجربه میکردم . شاید میفهمیدم که خیلی چیزا رو نباید به زبون آورد. حتی اگه با تمام وجود حسشو داری. باید تو خودت بریزی . باید توی وجودت خفه کنی. باید بترکی وبه زبون نیاری که اگه گفتی ...  چقدر بده. همیشه فکر میکردم حسای خوبو باید گفت باید به زبون آورد چون کمک میکنه به دووم رابطه ها ولی الان عکس این فکر میکنم. واسه اینکه رابطه ها دووم داشته باشه باید لال شی. سکوت کنی. من دوستت داشتم. خیلی. ولی به قول جهانبخش وقتی زیاد گفتم دوستت دارم تبدیل شدم به روزمرگی. خب. اینم تجربه ای بود. یاد گرفتم . خیلی چیزا رو. از تو. تو خیلی چیزا رو یادم دادی. خیلی چیزا...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:, :: 1:18 :: توسط : مرآت

دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی

                                             چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی

به هم الفتی گرفتیم ولی رهیدی از ما     

                                           من ودل همان که بودیم وتو آن نه ای که بودی

من از آن کشم ندامت که تورا نیازمودم

                                           تو چرا زمن گریزی که وفایم آزمودی

زدرون بود خروشم ولی از لب خموشم

                                          نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی

چمن از تو خرم ای اشک ، روان که جویباری

                                        خجل از تو چشمه ای چشم،رهی که زنده رودی

      


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:, :: 1:6 :: توسط : مرآت

امروز بعد از 3 ماه دیدمت. درست وحسابی.  باید یکی از فرمای امضا نخورده رو امضا میکردی. زنگ زدم دفترت. نبودی . به موبایلت زنگ نزدم. ترجیح دادم پیغام بدم که اومدی تماس بگیری. 1 ساعت بعد زنگ زدی وگفتی اگه عصر هستم بیای که گفتم هستمو اومدی. تنها بودم. رسمی صحبت میکردی. بعد امضا خواستی بری که یهو پرسیدم ارشد قبول شدی؟ گفتی آره ولی نه اونجایی که دلم میخواست یه شهر دور. همین حرف یختو واکرد وشروع کردی به صحبت. ازت خواستم بشینی وتوام از خدا خواسته نشستی. خودمو راحت نشون دادم. عمدا. میخواستم وانمود کنم که مشکل خاصی نیستو همه چی آرومه. وقتی تلفنی باهات صحبت کردمو خواستم عصر بیای صدام میلرزید. بعد از قطع کردن گوشی کلی به خودم لعنت فرستادم که چرا نمیتونم هیجاناتمو جایی که باید کنترل کنم، کنترل کنم. ولی وقتی اومدی بهتر بودم. گفتی نمیخوای بری چون شهرش دوره وازم پرسیدی آیا من قبول شدم ووقتی جواب مثبت منو شنیدی و فهمیدی ثبت نام کردم نشون دادی که خیلی خوشحالی. دیگه بعد از صحبت در مورد دانشگاه صحبتای دیگه پیش اومد ومن یه ریز حرف میزدم وتو گوش میکردی. از همه چی گفتم. از اینکه نقاشی میرمو باشگاهو ول نکردمو از عمل بینیمو... تو موافق عمل نبودی.  نهایت نگام کردی وگفتی مرآت چرا نمیگی چیزی رو که میخوای بگی؟ گفتم همه چیزو گفتم. بعد نگام کردی وگفتی با کسی دوستی؟ منظورتو فهمیدم ولی خودمو به نفهمی زدمو گفتم آره با خیلیا. وقتی لبخندتو دیدم گفتم اگه منظورت پسره نه. گفتی تنهایی سختت نیست؟ گفتم نه. وقتی با کسی باشی که نباشه و انتظاراتتو رفع نکنه همون بهتر که نباشی باهاش ونداشته باشیش. گفت ولی سخته. مگه نه؟ گفتم شاید ولی اونقدر دورمو شلوغ کردم که خیلی بهش فکر نمیکنم. گفتم وتو؟ گفتی نه. دوستای اجتماعی داری ولی دوست خاص نه. فکر کنم نیم ساعت یا بیشتر صحبت کردیم. ساعت کاریم تموم شده بود. گفتی برو دیرت میشه. گفتم باشه.گفتی برم من؟ گفتم وقته خودته. دوست داری بمون. گفتی اگه دیرت شه. گفتم مهم نیست وگفتی که مرآت مثل همیشه با معرفتی. رفتی.  وقت رفتن دستتو دراز کردی ودست دادی منم متقابلا دستتو فشردم. گفتی فکر نمیکردی  بعد تموم شدن رابطمون باهات دست بدم. گفتم دشمن که نیستیم. گفتی پس بوس وبغلم داریم؟ دیدم داری جو گیر میشی گفتم نه خیر دیگه نداریم. وقتی رفتی 1 دقیقه بعد اومدی  با یه جعبه شیرینی. گفتم این چیه؟ گفتی بابت قبولی توی دانشگاهته. گفتی 2 تا جعبه گرفتم یکی واسه من یکی واسه تو. گفتم من باید شیرینی بدم نه تو. گفتی فرقی نداره ورفتی.  اومدم خونه. به امروزم فکر کردم. به خودم. به تو. به صحبتهامون. به اینکه چه آرومم بعد دیدنت. به آرامشی که پیدا کرده بودم ومدیون آقا امام رضا ولطف خدام. امشب تولد آقاست وازش عاجزانه میخوام این آرامشو ازم نگیره و فراموشم نکنه. به امید خدا ولطف غریب الغربا... 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 21:6 :: توسط : مرآت

امروز واقعا روز خسته کننده ای بود. رفتم واسه ثبت نام. از 12 واحدی که دادن 8 تاش جبرانی بود. مسخره ست. درسایی که خوندمو باید دوباره بخونم چون تشخیص دادن رشته ارشدم مرتبط به کارشناسیم نیست. جالبه من همون درسا رو گذروندم اونم با نمرات عالی ولی کو گوش شنوا. حالا باز این مشکلی نیست. مشکل اصلی اینجاست که 3تا از درسام باهم تداخل داره. هر 3تارو یه زمان برداشتم. چون بقیش پر بود. حالا دنبال استاد دویدنو بگو. اینکه خواهش کنم اجازه بدن یه نفر به کلاسای پر ساعتای دیگشون اضافه شه. 4 شنبه به طور کلی پره. یعنی دیگه اون روز نمیتونم سر کار برم.خوبیش اینه که یه روز ه وبقیه روزا درگیر نیستم. خیلی خسته کننده بود. 9 صبح رفتم کارم 2 تموم شد. بعدش رفتم سر کار تا 4 هم سر کار بودم بعدشم خونه ومهمونو. یه 30 دقیقه ای میشه رفتن. وای دیگه جون ندارم. خدایا این انرژی رو ازم نگیر


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 23:35 :: توسط : مرآت

امروز جمعه رو اختصاص دادم به جم وجور کردن قفسه کتابا و تمیز کردن اتاق. بعد از یک هفته کار کردن  وخستگی روز جمعه واقعا واسه خودش نعمتیه. هر چند گاهی از تعطیلی همین یه روزم گله میکنم ودوست دارم همین  یه روزم مشغول وسرگرم باشم. یا برنامه کوه میذارم یا صبح میرم استخر وظهر بر میگردم. ولی با خودم فکر کردم من که تمام طول هفته رو سر کارم ومشغول ؛حیفه یه روز تعطیلم پیش خونواده نباشم. پس بیخیال کوهنوردی شدم  واستخر رو هم گذاشتم 2-3 هفته یه بار تا بیشتر کنارشون باشم. امروز قفسه کتابا رو خالی کردم. پر بود از جزوات وکتابایی که واسه قبولی توی ارشد تهیه کرده بودم.حالا که قبول شدم باید برشون دارم تا کتابای جدیدو جایگزین کنم. تجربه مجدد دوره دانشجویی برام پر از هیجانه. فکر کنم دانشگاه یه روز کاملمو بگیره. باید یه خورده دورموخلوت کنم. وگرنه به همه کارام نمیرسم. یا همشون نصفه نیمه  میمونن. احتمالا قید نقاشی رو بزنم. تازه به جاهای خوبش رسیدیم. کارم که سر جاشه. دانشگام همینطور. از ورزشم نمیتونم بزنم. چون واسه سلامتی لازمه وواسه من که بیشتر ساعات روزمو پشت میز نشستم وبی تحرکم وجود ساعت اجباری ورزش کمک بزرگی توی حفظ سلامتی وتناسب اندامه. اونم 3 روزه در هفته. پس مجبورم از نقاشی بزنم. با وجود اینکه خیلی دوسش دارم. ولی آخه نمیشه. همه کارا با همدیگه خسته وفرسودم میکنه.من به یه جسم سالم  نیاز دارم تا بتونم موفق بشم. باید کارامو مدیریت کنم تا بتونم به نحو احسن انجامشون بدم. من میتونم. مطمئنم. توکل به خدا....


ارسال شده در تاریخ : جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, :: 23:16 :: توسط : مرآت

دیشب پریسا کلی عصبیم کرد. باور نمیشه اینقدر بچه باشه واینقدر بچه گانه به قضایا نگاه کنه. درسته 21 سالشه ولی من از اون بیشتر از این انتظار داشتم. دیروز وقتی بهش گفتم ارشد قبول شدم  پرسید کدوم شهر ؟ گفتم ... گفت چه جالب  شهر علی. به خاطر اون. خیلی خوبه. یه لحظه موندم. البته واسم اس ام اس کرد. اگه زنگ میزد و اینو میگفت شاید نمیتونستم خودمو کنترل کنم. علی؟؟؟؟؟ خنده دار بود. من اصلا به این فکر نکرده بودم که شهری رو که قبول شدم محل سکونت علی . اصلا ربطی نداشت.  نزدیکترین شهر که رشته منم داشته باشه همونجا بود. من وعلی هیچوقت نشد با هم ارتباط واقعی ودوستانه داشته باشیم. بهش علاقمند بودم ولی خب نشد. به هر دلیلی ترجیح دادیم دوستیمون سر نگیره. شاید سر نگرفتن این دوستی خیلی اذیتم کرد ولی بعد از مدتی کم کم  سعی کردم فراموشش کنم ووقتی که  سعید اومد تو زندگیم  علی به کل اززندگیم حذف شد. هرچند هراز گاهی میومد پیشم به دلایل کاری ولی من هیچ حس خاصی نسبت بهش نداشتم. حتی وقتی دیدم پریسا بدش نمیاد با علی دوست باشه وعلی هم از این دوستی استقبال کرده واسطه آشناییشون شدم. من اگه کسی رو بخوام همه زورمو میزنم تا بدستش بیارم. جونمم براش میدم ولی اگه به هر دلیلی رفت مخصوصا اگه رفتنش به اختیار خودش بوده باشه بدون توجه به همه حس وحالی که من واسش خرج کردم اونوقت با همه وجودم از خودم میکنمش. شاید زمان ببره. ولی کنده میشه. از قلبم از مغزم. یخ میشم. سنگ میشم. همون حسی که الان نسبت به علی دارم.  درسته بین ما رابطه شکل نگرفته بود. شاید ما مناسب هم نبودیم. ولی علی و پریسا مناسب هم بودن. یه مدت که گذشت پریسا گفت علاقه ای به علی نداره. کلا آدم دمدمی مزاجیه. نمیتونه با یکی بمونه. توی دوستی تنوع طلبه. وهمچنین بلا تکلیف. از طرفی میگفت بهش علاقه نداره وحتی اسهای که علی میداد یه خط در میون جواب میداد از طرفی اگه علی به دلیلی میومد پیشم که  تنها دلیلشم کاری بود شاکی میشد. میگفت برو با همون مرآت باش. باورم نمیشد. وقتی دیروز از علی خواستم از دانشکده ای که بایدتوش ارشد بخونم برام زمان ثبت نامو بپرسه بهم گفت باشه مرآت جان فقط از این قضیه واینکه من دنبال کاراتم به پریسا چیزی نگو. گفتم یعنی چی؟ گفت اون از یه طریق متوجه ارتباطمون هست. گفتم منظورت اینه که من بهش میگم؟ دیدم چیزی نگفت. خیلی عصبانی شدم. گفتم اگه منظورت از ارتباط اینه که گاهی میای دفتر که واسه کارای خودت میای پسر خوب خب نیا یه وقتم پریسا رو پیدا نمیکنی خودت بهم اس میدی که کجاست خب نده حالا گفتم بپرس ثبت نام چه زمانیه؟ خب نرو  . گفت نه پریسا میفهمه میگه برو دنبال همون مرآت خب. گفتم چقدر احمقم من که شما دوتا به هر دلیلی تو زندگی من هستید ودارم تحملتون میکنم. متاسفم واسه خودم. نه واسه شما. اون مثلادوست احمق که نمیدونم قسم حضرت عباسشو باور کنم یا دم خروسو. میگه هیچ حسی به علی ندارم  واز طرفی .... واینم از علی که ...  بعد سعید دلم به دوروبریام خوش بود. به دوستام. ولی اینام یه جور عذابم میدن. دیشب کلی با پریسا بحث کردم. نهایتش گفتم آخه آدم احمق من اگه به علی تمایل داشتم که به تو معرفیش نمیکردم وواسطه اشناییتون نمیشدم. چرا نمیفهمی ؟ نمیدونم. این بچه رسما توهم داره. کلی خستم کرد دیشب. به این نتیجه رسیدم بهتره بعضیا  تو زندگی آدم نباشن.  اینجوری آدم راحتتره. وجود بعضیا فقط درد وعذابه. خودم وتنهایی رو عشقه 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 21 شهريور 1392برچسب:, :: 17:8 :: توسط : مرآت

نامت را

          خاطراتت را

                              بوسه هایت را

                                                  ولمس حس بودنت را

 

همه و همه را به دست سرد باد سپردم

                                                        یادم تو را فراموش


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:, :: 21:46 :: توسط : مرآت

امروز رفتم دکتر واسه نوبت عمل بینیم. بالاخره تصمیم گرفتم بینیمو عمل کنم. فکرش یه چند ماهی افتاده تو سرم وراحتم نمیذاره. قبلا زیاد بهش فکر نمیکردم یا اگه کسی میگفت میگفتم همینجوری به صورتم میاد وخوبه. خداییش هر کی میبینه میگه. شاید خیلی جم وجور نباشه ولی اکثریت معتقدند باید متناسب با صورت شخص باشه که در مورد من صدق میکنه. ولی یه مدت تحریک شدم عملش کنم. نمیدونم. شاید اعتماد به نفسمو از دست دادم. گاهی فکر میکنم دوستی با تو باعث شد خیلی چیزارو از دست بدم. همه حسای خوب دنیا رو به اضافه حس اعتماد بنفس. دکتر واسم بهمن نوبت زده. حالا تا اون موقع کلی وقت داریم. واسه ارشدم قبول شدم. دیروز نتایج رو دیدم. میدونستم قبول میشم. از مهر میرم کلاس. کار ودانشگاه وطراحی و ورزش کلی از وقتمو میگیره بهتره بگم تموم وقتمو میگیره  چقدر این خوبه چون کمک میکنه فرصتی نداشته باشم تا به تو فکر کنم ومنم همینو میخوام. به امید روزای خوب وپر امید


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 شهريور 1392برچسب:, :: 22:39 :: توسط : مرآت

اون شب خیلی اشک ریختم. همینطور فرداش. واسه چی اشک میریختم؟ نمیدونستم. تو که مقصر نبودی. بودی؟ تو از اول همه چیزو گفتی  ومن خودم این مسیر رو انتخاب کردم پس باید تاوان حماقتمو میدادم. حال وروزم خیلی بد بود. اونقدر که اگه یکی کوچکترین حرفی میزد مثل ابر بهار میریختم. ضعیف وشکننده شده بودم.2 شب بعد دیدم مریم اس داد. دوست استاد. منو اون فقط همو اون روز توی قراری که با استاد داشتیم دیدیم وارتباطمون چند روزه بود وشماره هامونو به هم دادیم تا رابطه ادامه دار بشه. اون شب یه اس داد که احساس کردم از قضیه ما باخبره. حتما تو به استاد گفته بودی واون به مریم. وقتی اس رو خوندم اشکم در اومد نتونستم جواب بدم تا اینکه زنگ زد وقتی صداشو شنیدم  بغضم ترکید وهای های شروع کردم به گریه کردن. اون فقط از اون ور خط قربون صدقم میرفت. برام خیلی افت داشت که داشتم واسه یه دختر 20 ساله گریه میکردم واون داشت آرومم میکرد. آره خیلی زشت بود .ولی دست خودم نبود . اونقدر اشک ریختم که بیچاره گفت من قطع میکنم هر وقت بهتر شدی با هم صحبت میکنیم. اون شب با دلداری دادن مریم گذشت. دوستام میگفتن سعید طاقت نمیاره ونهایت 2 هفته دووم بیاره دوباره که نیازش بزنه بالا میاد سراغت ولی من شک داشتم تو خیلی مغرور بودی ومعمولا پای حرفات میموندی. درسته که دفعات قبل که کات میکردیم تو بعد 1 هفته یا زنگ میزدی یا اس میدادی ودوباره رابطمون شروع میشد ولی دفعات قبل من رابطه رو کات میکردم ولی اینبار تو خودت کات کردی ومطمئن بودم چون خودت گفتی تمومش کنیم پای حرفت میمونی وجلو نمیای. همینطورم شد. الان 3 ماهه از تموم شدن رابطمون میگذره وخبر خاصی ازت نیست. اوایل یه بار مریم گفت که استاد گفته تو جویای حال من بودی. میگفتی دلواپس منی. شاید اشکای اون شبم دلواپست کرد. مریم گفت که مرآت خیلی هم حالش خوبه وتو کوتاه اومدی. یه روز مریم گفت که استاد گفته سعید خیلی تنهاست. بیا واسطه شیم واین دو تا رو آشتی بدیم. مریم گفت دوست داری؟ گفتم نه. تو اگه میخواستی خودت میومدی دیگه نیاز به واسطه واین برنامه ها نبود. مریم خیلی کمکم کرد بااینکه12-10 سالی ازم کوچیکتره ولی از من پخته تر وعاقلتره. خیلی کمکم کرد تا بتونم کمی ازت دلسرد شم. میگفت مرآت تو نباید غصه بخوری. تو کسی رو از دست دادی که هیچ حس خاصی نسبت بهت نداشت. پس غصه خوردن نداره. بالعکس اون کسی رو از دست داد که عاشقانه دوستش داشت وشاید هیچوقت هیچکی تو زندگیش پیدا نشه که قد تو دوستش داشته باشه. پس غصه خوردن مال اونه نه تو. مهشاد هم خیلی کمکم کرد پا به پام اشک میریخت.تا بگه که منو میفهمه. ذهنم بدجور در گیر تو بود. باید یه جور خودمو سرگرم میکردم . رفتم کلاس نقاشی. احساس کردم دلم میخواد همه چیزو خط خطی کنم وبکشم وبکشم تا سبک شم. استاد نقاشی بهم گفت واسه چی اومدی؟ اومدی آرامش بگیری؟ گفتم آره. گفت خیلی خوبه. خیلی کمکت میکنه. روزا تا 4 که سر کار بودم. روزای فرد از 4 به بعد تا حدودای 7 میرفتم باشگاه وروزای زوج طراحی. گاهی اونقدر خسته میشدم که شبا مثل جسد بودم. میخواستم اونقدردوروبرمو شلوغ کنم وخودمو درگیر کنم که فرصت فکر کردن به تو نباشه وهمین جورمشد. با اینکه فاصله محل کارم تا دفتر تو یه فاصله 100 متریه ولی همو نمیبینیم. تو سر خیابونی ومن توی کوچه. نمیتونم ببینمت. گاهی که به گذشته فکر میکنم فقط حسرت واسم میمونه. چقدر واسه خاطر تو خودمو تحقیر کردم. چقدر خوار وخفیف شدم. مهم نیست. دارم سعی میکنم دیگه بهش فکر نکنم یا لااقل کمتر فکر کنم. مخصوصا از زمانی که از مشهد اومدم خیلی آرومتر شدم. خدایا شکرت 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:, :: 22:58 :: توسط : مرآت

 وقتی صدای زنگ گوشی اومد وبرداشتمش فکر میکردم تویی که اس دادی ولی نه. مهشاد بود. رفیقی که 28 ساله با من دوسته واز همه بیشتر نگران من. بارها به من گفت این ارتباط مزخرفو قطع کنم ولی کو گوش شنوا. من تعجب میکنم  از این مهشاد که با وجود اون همه نصیحت که میکرد ومن پشت گوش مینداختم خسته نمیشد ودوباره ادامه میداد. من اگه یکبار یا نهایت  بار به کسی بگم که راهی که میره آخرش بن بسته وبدونم طرف با وجود اینکه صحت حرفامو باور داره باز همون مسیرو میره بیخیالش میشم ومیگم به جهنم بزار بره بمیره وقتی واسه حرفام تره هم خورد نمیکنه آخرش همینه. ولی مهشاد اینطوری نبود. صبور وخستگی ناپذیر. وقتی به اسی که داده بود نگاه کردم دیدم درمورد اینکه روز رو چطور گذرونده بودم پرسید ونهایت همون نصیحتهای همیشگی که داری خودتو تباه میکنی واون هیچی حالیش نیستو... اونقدر خسته وداغون بودم که فقط نوشتم بیخیال صبح با هم صحبت میکنیم. اون شب خیلی اشک ریختم شاید چون به اشتباهاتم واقف بودم ویکی مدام یادآوریم میکرد کلافه میشدم. تموم شب رو فکر کردم وتصمیم گرفتم. بالاخره این رابطه باید جایی تموم شه و...

صبح که شد به مهشاد زنگ زدم وخواستم بهت زنگ بزنه ولی نگه من در جریان قضیه ام. بگه شمارتو از توی گوشی من یواشکی گرفته وبدون اینکه من بدونم بهت زنگ زده. و خیلی چیزای دیگه. اونم پذیرفت. ظهر که شد بهم زنگ زد که آره با سعید صحبت کردمو گفتم تو در جریان مکالمه مون نیستی وگفتم مرآت داره موقعیتاش رو واسه خاطر تو از دست میده وگفتم داغونه و... ونهایت گفتم آقا سعید مرآت نمیتونه بیخیالتون شه پس شما برادری کنید و این رابطه رو تمومش کنی. مهشاد گفت مرآت جان سعید فقط به حرفام گوش میکرد ومیگفت میدونم مرآت خیلی وابسته من شده  ولی بهش گفتم که من شاید ایران نمونم وبرم رواین حساب هیچ قولی نمیتونستم بهش بدم و نهایت گفت که ارتباطشو قطع میکنه. مهشاد گفت مرآت من بین صحبتامون خیلی جاها منتظر بودم سعید بگه همونقدر که مرآت وابسته منه ومنو دوست داره منم دوسش دارم ولی اون هیچ نمیگفت. مهشاد گفت سعید وقت خواست وگفت نمیتونه این رابطه رو یهو کات کنه چون ممکنه به من ضربه بخوره ولی بالاخره کات میکنه. وقتی مهشاد این حرفا روزد من فقط اشک میریختم . با کلمه کلمه ای که از دهانش بیرون میومد. نمیدونم. شاید انتظار داشتم به مهشاد بگی که من نمیتونم از مرآت دل بکنم ولی زهی خیال باطل. شب که شد اس دادی. نوشتی مرآت ومن گفتم جانم. مثلا من در جریان هیچ چیز نبودم. گفتی من پسر بدی هستم؟ گفتم نه عزیزم واسه چی؟ گفتی چون قصدم ازدواج نبود وبا این حال وابستت کردم. گفتم حالا کی حرف ازدواجو زد؟ گفتی تو  وابسته من شدی وما باید این ارتباطو کم کنیم. گفتم چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ گفتی نه. ولی تو داری اذیت میشی. گفتم اگه مشکلیه بگو. پای کسی دیگه در میونه؟ گفتی نه. تو داری موقعیتاتو واسه خاطر من از دست میدی ومن راضی نیستم. تموم حرفایی رو که مهشاد بهت گفته بود تحویل من دادی. من مجبور بودم خودمو به کوچه علی چپ بزنم گفتم چی شده؟ بگو. چرا تصمیم به جدایی گرفتی؟ چی شد یهو یادت اومد من دارم اذیت میشم؟ گفتی بهم الهام شده. گفتی تازه بهت ایمان آوردم. هر کاری کردم که بگی چرا این تصمیمو گرفتی تو از صحبتات با مهشاد چیزی بهم نگفتی و وانمود کردی خودت این تصمیمو گرفتی. من فقط اشک میریختم. از زمانی که مهشاد درباره صحبتی که باهات کرده بود بهم گفته بود تا اون لحظه کلی بغض تو گلوم مونده بود که دیگه با حرفای تو ترکید. گفتی مرآت منو ببخش اگه اذیتت کردم. گفتی ای کاش من پسر بودم و میتونستی تا آخر عمر باهام باشی. گفتی به هر دلیلی نمیتونی باهام ازدواج کنی. گفتی من فرشته ام وبرام آرزوی خوشبختی داری. این حرفات حالمو بهم میزد. گفتمتمومش کن . گفتم نگو که فرشته ام که خودممیدونم هستم. روزی 1000نفر این حرفو بهم میزنن. گفتممثل این پسرای حال بهم زن هم نباش که بعد اینکه از یکی سیر شدن ومیخوان ازش جدا شن میگن من لیاقت تو رو ندارم امیدوارم خوشبخت شی. گفتم میخوای بری برو ودیگه چرت نگو. گفتی مرآت نمیخوام بگم بیشتر از تو ولی به خدا اندازه ای که دوستم داری دوستت دارم. صدات میلرزید. من کاملا حس میکردم. گفتم دوستم داری؟ الان میگی اینو. گفتم من این دوستت دارم رو کجا بزارم الان. چه جاهایی نیاز داشتم که بگی ونگفتی چه وقتا که محتاج شنیدنش بودم ولی به روی خودت نیاوردی الن میگی دوستم داری. گفتم باشه این دوستت دارمو تیکه تیکه میکنم وهر تیکه از اونو میزارم جایی که نیاز داشتم بگی ونگفتی. گفتی مرآتنگفتم بهت چون میترسیدم وابستم بشی. خندم گرفت. گفتم وابستت بشم؟ تو میترسیدی؟ چطور زمانی که آویزون من میشدی ومن با همه حسم لمست میکردمو میبوسیدمت وتو عشق رو واضح میدیدی نترسیدی وکنار نکشیدی حالا اگه یه دوستت دارم میگفتی میترسیدی. برو بچه جون. بیشتر از این با روانم بازی نکن. گفتی مرآت من شاید یه روز از اینکه تو رو نگرفتم پشیمون شم وامکانش خیلی زیاده ولی باور کن نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ومن هیچوقت نفهمیدم چرا وفقطاشک میریختم ومیریختمو تو گوش میکردی. خیلی گریه کردم . اونقدر که خسته شدم وگفتم خداحافظ ولی بدون خیلی اذیتم کردی. گفتی میخوای بری. لااقل کمی بیشتر باش. گفتم10 ساعت دیگه هم گوشی رو نگه دارم غیر هق هق چیزی ازم نمیشنوی پس بهتره زودتر تمومش کنیم وقطع کردم گوشیو. آره قطع شد مکالمه مون. قطع شد رابطمون. دوستیمون. اینبار برخلاف دفعات قبل جدی جدی


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 22:49 :: توسط : مرآت

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من وتنهایی و آدرس tanha2076.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 113
بازدید کل : 48238
تعداد مطالب : 35
تعداد نظرات : 34
تعداد آنلاین : 1