نقاب
 
من وتنهایی
 
 

دیشب پریسا کلی عصبیم کرد. باور نمیشه اینقدر بچه باشه واینقدر بچه گانه به قضایا نگاه کنه. درسته 21 سالشه ولی من از اون بیشتر از این انتظار داشتم. دیروز وقتی بهش گفتم ارشد قبول شدم  پرسید کدوم شهر ؟ گفتم ... گفت چه جالب  شهر علی. به خاطر اون. خیلی خوبه. یه لحظه موندم. البته واسم اس ام اس کرد. اگه زنگ میزد و اینو میگفت شاید نمیتونستم خودمو کنترل کنم. علی؟؟؟؟؟ خنده دار بود. من اصلا به این فکر نکرده بودم که شهری رو که قبول شدم محل سکونت علی . اصلا ربطی نداشت.  نزدیکترین شهر که رشته منم داشته باشه همونجا بود. من وعلی هیچوقت نشد با هم ارتباط واقعی ودوستانه داشته باشیم. بهش علاقمند بودم ولی خب نشد. به هر دلیلی ترجیح دادیم دوستیمون سر نگیره. شاید سر نگرفتن این دوستی خیلی اذیتم کرد ولی بعد از مدتی کم کم  سعی کردم فراموشش کنم ووقتی که  سعید اومد تو زندگیم  علی به کل اززندگیم حذف شد. هرچند هراز گاهی میومد پیشم به دلایل کاری ولی من هیچ حس خاصی نسبت بهش نداشتم. حتی وقتی دیدم پریسا بدش نمیاد با علی دوست باشه وعلی هم از این دوستی استقبال کرده واسطه آشناییشون شدم. من اگه کسی رو بخوام همه زورمو میزنم تا بدستش بیارم. جونمم براش میدم ولی اگه به هر دلیلی رفت مخصوصا اگه رفتنش به اختیار خودش بوده باشه بدون توجه به همه حس وحالی که من واسش خرج کردم اونوقت با همه وجودم از خودم میکنمش. شاید زمان ببره. ولی کنده میشه. از قلبم از مغزم. یخ میشم. سنگ میشم. همون حسی که الان نسبت به علی دارم.  درسته بین ما رابطه شکل نگرفته بود. شاید ما مناسب هم نبودیم. ولی علی و پریسا مناسب هم بودن. یه مدت که گذشت پریسا گفت علاقه ای به علی نداره. کلا آدم دمدمی مزاجیه. نمیتونه با یکی بمونه. توی دوستی تنوع طلبه. وهمچنین بلا تکلیف. از طرفی میگفت بهش علاقه نداره وحتی اسهای که علی میداد یه خط در میون جواب میداد از طرفی اگه علی به دلیلی میومد پیشم که  تنها دلیلشم کاری بود شاکی میشد. میگفت برو با همون مرآت باش. باورم نمیشد. وقتی دیروز از علی خواستم از دانشکده ای که بایدتوش ارشد بخونم برام زمان ثبت نامو بپرسه بهم گفت باشه مرآت جان فقط از این قضیه واینکه من دنبال کاراتم به پریسا چیزی نگو. گفتم یعنی چی؟ گفت اون از یه طریق متوجه ارتباطمون هست. گفتم منظورت اینه که من بهش میگم؟ دیدم چیزی نگفت. خیلی عصبانی شدم. گفتم اگه منظورت از ارتباط اینه که گاهی میای دفتر که واسه کارای خودت میای پسر خوب خب نیا یه وقتم پریسا رو پیدا نمیکنی خودت بهم اس میدی که کجاست خب نده حالا گفتم بپرس ثبت نام چه زمانیه؟ خب نرو  . گفت نه پریسا میفهمه میگه برو دنبال همون مرآت خب. گفتم چقدر احمقم من که شما دوتا به هر دلیلی تو زندگی من هستید ودارم تحملتون میکنم. متاسفم واسه خودم. نه واسه شما. اون مثلادوست احمق که نمیدونم قسم حضرت عباسشو باور کنم یا دم خروسو. میگه هیچ حسی به علی ندارم  واز طرفی .... واینم از علی که ...  بعد سعید دلم به دوروبریام خوش بود. به دوستام. ولی اینام یه جور عذابم میدن. دیشب کلی با پریسا بحث کردم. نهایتش گفتم آخه آدم احمق من اگه به علی تمایل داشتم که به تو معرفیش نمیکردم وواسطه اشناییتون نمیشدم. چرا نمیفهمی ؟ نمیدونم. این بچه رسما توهم داره. کلی خستم کرد دیشب. به این نتیجه رسیدم بهتره بعضیا  تو زندگی آدم نباشن.  اینجوری آدم راحتتره. وجود بعضیا فقط درد وعذابه. خودم وتنهایی رو عشقه 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 21 شهريور 1392برچسب:, :: 17:8 :: توسط : مرآت

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من وتنهایی و آدرس tanha2076.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 315
بازدید کل : 46868
تعداد مطالب : 35
تعداد نظرات : 34
تعداد آنلاین : 1