من وتنهایی
 
 

امروز دیدمت. اومدی دفتر. مثلا میخواستم زود برم خونه. خسته بودم. دیشب ساعت 11 از خونه خاله اینا راه افتادیم تا برسیم خونه 2:30 صبح شد تا بخوابیم 3 . ساعت 6 هم که از خواب پا شدم برم سر کار . دیگه لول لول بودم. میخواستم مرخصی بگیرم زودتر بیام خونه ولی واسه همکارم مشکلی پیش اومد ومجبور شدم بمونم. ساعت 3 بود که اس دادی وپرسیدی هستم تا بیای و برگه ها رو ازم بگیری؟ گفتم تا 3:15 هستم. 3:15 اومدی. میخواستم برم. ولی موندم. برگه ها رو گرفتی ولی نرفتی انتظار داشتی بگم بمون ومن دلم نیومد تو ذوقت بزنم. گفتم بشین گفتی دیرت نمیشه؟ گفتم مهم نیست. به 2 تا از دوستام که جای دیگه منتظرم بودن گفتم با نیم ساعت تاخیر میرم پیششون وکلی شرمندشون شدم. نشستی. خیره نگام میکردی. یه مقنعه سورمه ای سرم بود. گفتی چقدر بهت میاد از مشکی بهتره. گفتم میدونم. گفتی بانمک شدی وخوردنی. فقط نگات کردم. میدونستم دل تو دلت نیست. خواستم جو رو عوض کنم. شروع به حرف زدن کردمو وتو فقط نگام میکردی. کلی حرف زدیم. نفهمیدم کی ساعت 4 شد. وای بیچاره دوستام. به ساعت نگاه کردم. فهمیدی خیلی دیرم شده. بلند شدی وگفتی چیه مرآت ؟ ازم میترسی؟ گفتم نه. من هیچوقت ازت نترسیدم. گفتی پس چرا خودتو چپوندی پشت میز؟ اگه نمیترسی بیا کنارم. گفتم خب لزومی نداره. گفتی میخوام اثرات باشگاه رفتن رو روی بدنت ببینم. از پشت میز بیرون بیا. من همونجور که نگات میکردم کمی خودمو از میز جدا کردم. نگات داشت منو داغون میکرد. نیازو تو وجودت میدیدم. حس میکردم. یهو دستمو گرفتی ومنو سمت خودت کشوندی وسفت بغلم کردی. دیدم به لبام خیره ای. خیلی سریع خودمو دور کردم. نباید دوباره تکرار میشد. من این مدت اینهمه عذاب نکشیده بودم که با یه لحظه غفلت ونیازمند شدن همه چیزو خراب کنم. گفتم برو کنار وتو رفتی. عصبی بودی از اینکه نتو نستی ببوسی منو. عذر خواهی کردی وگفتی احساس میکردی من تمایل دارم وروم نمیشه بگم در حالی که تو خودت خوب میدونستی من وقتی بخوام کاری کنم میکنم و منتظر کسی نمیمونم. اومدی وگفتی مرات دوست داشتنی هستی. حسرت بوسیدنت امروز بدجور روی دلم موند.گفتم بهش فکر نکن. لپمو کشیدی. شاید خواستی یه مقدار از اون نیازوشهوتت کم شه. گفتم برو. داری اذیت میشی. اگه بیشتر بمونی بیشتر اذیت میشی. پس برو ورفتی. وقتی منم سوار ماشین شدم واز کنارت گذشتم زنگ زدی وازم عذرخواهی کردی بابت رفتارت. گفتی مرآت اذیتت کردم؟ گفتم نه مهم نیست. گفتی مطمئن باشم گفتم آره وخداحافظی کردی. ولی من اذیت شدم. اون لحظه که اومدی ومنو سمت خودت کشوندی یهو قلبم هری ریخت پایین. فکر نمیکردم دوباره چنین حسی رو باهات تجربه کنم. ولی اینجور شد قلبم میزد . تند تند. حالم مثل حال دخترای بکر ودست نخورده ای بود که برای بار اول دست یه مرد ، وجود یه مردو لمس کرده بودن. حالم مثل روزی بود که برای اولین بار دستاتو گرفتم و سرمو رو شونت گذاشتم وتو سفت بغلم کردی. بد یا خوبش مهم نبود. هر چی که بود لذت بخش بود. خیلی زیاد. خیلی زیاد

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 30 شهريور 1392برچسب:, :: 23:35 :: توسط : مرآت

قرار بود کلاس نقاشی امروز تشکیل شه. زنگ زدمو استاد گفت امروز کلاس تشکیل نمیشه. منم از خدا خواسته گفتم امروز وفردا رو اختصاص بدم به استراحت وخوابیدن. احساس میکنم کمبود خواب دارم. خسته ام. تا رسیدم خونه دیدم مامان اینا میگن آماده شو میخوایم بریم خونه دختر خاله اینا. امروز میریم وفردا شب میایم. وای خدای من. نمیخواستم برم. ولی رو ماشین من حساب کردن. تک ماشینه کلشون جا نمیشن. اگه هم نرم کسی نیست که ببردشون. تا اونجا 120 کیلومتره.چه تصوراتی داشتم ازامروز وفردا. فردا شبم که بیایم دیر وقته ودوباره از شنبه کار وکار وکار. انگاری به من استراحت نیومده. خواستم لااقل یه چرتی بزنم ولی گفتن ساعت 5 حرکت میکنیم. چرت با دلشوره فایده نداره. مریمم امروز زنگ زد وگفت با یه آقایی دوست شده که 8 سال ازش بزرگتره. کلی ازش تعریف میکرد. میگفت سنتور میزنه. مریمم که تار میزنه ودیگه چه شود. توی کلاس موسیقی آشنا شدن. یه سالی میشه پسره دنبالشه ولی ظاهرا مریم خانم 1 هفته است اوکی داده. امیدوارم زوج خوبی باشن.کلی خوشحال بود ومن از شادی اون شاد و سرحال. منم کم کم برم آماده شم تا صدای مامان در نیومده. وای رانندگی......


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:, :: 15:42 :: توسط : مرآت

                             من با تو فهمیدم تو زندگی            یه چیزایی رو نباید بگی

                            وقتی زیاد گفتم دوستت دارم         تبدیل شدم به روزمرگی

امروز سوار ماشین خطی شده بودم. بین آهنگایی که پخش میشد این آهنگ که فکر کنم  از آلبوم جدید جهانبخش باشه حال وهوامو عوض کرد. چقدر درست وبه جا گفته بود وچقدر در مورد من وتو صدق میکرد.  تو اولین  پسری که ناب ترین حسارو خرجش کردم. قبل تو کسی نبود . نخواستم باشه. اگه بود شاید یاد میگرفتم. شاید تجربه میکردم . شاید میفهمیدم که خیلی چیزا رو نباید به زبون آورد. حتی اگه با تمام وجود حسشو داری. باید تو خودت بریزی . باید توی وجودت خفه کنی. باید بترکی وبه زبون نیاری که اگه گفتی ...  چقدر بده. همیشه فکر میکردم حسای خوبو باید گفت باید به زبون آورد چون کمک میکنه به دووم رابطه ها ولی الان عکس این فکر میکنم. واسه اینکه رابطه ها دووم داشته باشه باید لال شی. سکوت کنی. من دوستت داشتم. خیلی. ولی به قول جهانبخش وقتی زیاد گفتم دوستت دارم تبدیل شدم به روزمرگی. خب. اینم تجربه ای بود. یاد گرفتم . خیلی چیزا رو. از تو. تو خیلی چیزا رو یادم دادی. خیلی چیزا...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:, :: 1:18 :: توسط : مرآت

دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی

                                             چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی

به هم الفتی گرفتیم ولی رهیدی از ما     

                                           من ودل همان که بودیم وتو آن نه ای که بودی

من از آن کشم ندامت که تورا نیازمودم

                                           تو چرا زمن گریزی که وفایم آزمودی

زدرون بود خروشم ولی از لب خموشم

                                          نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی

چمن از تو خرم ای اشک ، روان که جویباری

                                        خجل از تو چشمه ای چشم،رهی که زنده رودی

      


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:, :: 1:6 :: توسط : مرآت

امروز بعد از 3 ماه دیدمت. درست وحسابی.  باید یکی از فرمای امضا نخورده رو امضا میکردی. زنگ زدم دفترت. نبودی . به موبایلت زنگ نزدم. ترجیح دادم پیغام بدم که اومدی تماس بگیری. 1 ساعت بعد زنگ زدی وگفتی اگه عصر هستم بیای که گفتم هستمو اومدی. تنها بودم. رسمی صحبت میکردی. بعد امضا خواستی بری که یهو پرسیدم ارشد قبول شدی؟ گفتی آره ولی نه اونجایی که دلم میخواست یه شهر دور. همین حرف یختو واکرد وشروع کردی به صحبت. ازت خواستم بشینی وتوام از خدا خواسته نشستی. خودمو راحت نشون دادم. عمدا. میخواستم وانمود کنم که مشکل خاصی نیستو همه چی آرومه. وقتی تلفنی باهات صحبت کردمو خواستم عصر بیای صدام میلرزید. بعد از قطع کردن گوشی کلی به خودم لعنت فرستادم که چرا نمیتونم هیجاناتمو جایی که باید کنترل کنم، کنترل کنم. ولی وقتی اومدی بهتر بودم. گفتی نمیخوای بری چون شهرش دوره وازم پرسیدی آیا من قبول شدم ووقتی جواب مثبت منو شنیدی و فهمیدی ثبت نام کردم نشون دادی که خیلی خوشحالی. دیگه بعد از صحبت در مورد دانشگاه صحبتای دیگه پیش اومد ومن یه ریز حرف میزدم وتو گوش میکردی. از همه چی گفتم. از اینکه نقاشی میرمو باشگاهو ول نکردمو از عمل بینیمو... تو موافق عمل نبودی.  نهایت نگام کردی وگفتی مرآت چرا نمیگی چیزی رو که میخوای بگی؟ گفتم همه چیزو گفتم. بعد نگام کردی وگفتی با کسی دوستی؟ منظورتو فهمیدم ولی خودمو به نفهمی زدمو گفتم آره با خیلیا. وقتی لبخندتو دیدم گفتم اگه منظورت پسره نه. گفتی تنهایی سختت نیست؟ گفتم نه. وقتی با کسی باشی که نباشه و انتظاراتتو رفع نکنه همون بهتر که نباشی باهاش ونداشته باشیش. گفت ولی سخته. مگه نه؟ گفتم شاید ولی اونقدر دورمو شلوغ کردم که خیلی بهش فکر نمیکنم. گفتم وتو؟ گفتی نه. دوستای اجتماعی داری ولی دوست خاص نه. فکر کنم نیم ساعت یا بیشتر صحبت کردیم. ساعت کاریم تموم شده بود. گفتی برو دیرت میشه. گفتم باشه.گفتی برم من؟ گفتم وقته خودته. دوست داری بمون. گفتی اگه دیرت شه. گفتم مهم نیست وگفتی که مرآت مثل همیشه با معرفتی. رفتی.  وقت رفتن دستتو دراز کردی ودست دادی منم متقابلا دستتو فشردم. گفتی فکر نمیکردی  بعد تموم شدن رابطمون باهات دست بدم. گفتم دشمن که نیستیم. گفتی پس بوس وبغلم داریم؟ دیدم داری جو گیر میشی گفتم نه خیر دیگه نداریم. وقتی رفتی 1 دقیقه بعد اومدی  با یه جعبه شیرینی. گفتم این چیه؟ گفتی بابت قبولی توی دانشگاهته. گفتی 2 تا جعبه گرفتم یکی واسه من یکی واسه تو. گفتم من باید شیرینی بدم نه تو. گفتی فرقی نداره ورفتی.  اومدم خونه. به امروزم فکر کردم. به خودم. به تو. به صحبتهامون. به اینکه چه آرومم بعد دیدنت. به آرامشی که پیدا کرده بودم ومدیون آقا امام رضا ولطف خدام. امشب تولد آقاست وازش عاجزانه میخوام این آرامشو ازم نگیره و فراموشم نکنه. به امید خدا ولطف غریب الغربا... 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 21:6 :: توسط : مرآت

امروز واقعا روز خسته کننده ای بود. رفتم واسه ثبت نام. از 12 واحدی که دادن 8 تاش جبرانی بود. مسخره ست. درسایی که خوندمو باید دوباره بخونم چون تشخیص دادن رشته ارشدم مرتبط به کارشناسیم نیست. جالبه من همون درسا رو گذروندم اونم با نمرات عالی ولی کو گوش شنوا. حالا باز این مشکلی نیست. مشکل اصلی اینجاست که 3تا از درسام باهم تداخل داره. هر 3تارو یه زمان برداشتم. چون بقیش پر بود. حالا دنبال استاد دویدنو بگو. اینکه خواهش کنم اجازه بدن یه نفر به کلاسای پر ساعتای دیگشون اضافه شه. 4 شنبه به طور کلی پره. یعنی دیگه اون روز نمیتونم سر کار برم.خوبیش اینه که یه روز ه وبقیه روزا درگیر نیستم. خیلی خسته کننده بود. 9 صبح رفتم کارم 2 تموم شد. بعدش رفتم سر کار تا 4 هم سر کار بودم بعدشم خونه ومهمونو. یه 30 دقیقه ای میشه رفتن. وای دیگه جون ندارم. خدایا این انرژی رو ازم نگیر


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 23:35 :: توسط : مرآت

امروز جمعه رو اختصاص دادم به جم وجور کردن قفسه کتابا و تمیز کردن اتاق. بعد از یک هفته کار کردن  وخستگی روز جمعه واقعا واسه خودش نعمتیه. هر چند گاهی از تعطیلی همین یه روزم گله میکنم ودوست دارم همین  یه روزم مشغول وسرگرم باشم. یا برنامه کوه میذارم یا صبح میرم استخر وظهر بر میگردم. ولی با خودم فکر کردم من که تمام طول هفته رو سر کارم ومشغول ؛حیفه یه روز تعطیلم پیش خونواده نباشم. پس بیخیال کوهنوردی شدم  واستخر رو هم گذاشتم 2-3 هفته یه بار تا بیشتر کنارشون باشم. امروز قفسه کتابا رو خالی کردم. پر بود از جزوات وکتابایی که واسه قبولی توی ارشد تهیه کرده بودم.حالا که قبول شدم باید برشون دارم تا کتابای جدیدو جایگزین کنم. تجربه مجدد دوره دانشجویی برام پر از هیجانه. فکر کنم دانشگاه یه روز کاملمو بگیره. باید یه خورده دورموخلوت کنم. وگرنه به همه کارام نمیرسم. یا همشون نصفه نیمه  میمونن. احتمالا قید نقاشی رو بزنم. تازه به جاهای خوبش رسیدیم. کارم که سر جاشه. دانشگام همینطور. از ورزشم نمیتونم بزنم. چون واسه سلامتی لازمه وواسه من که بیشتر ساعات روزمو پشت میز نشستم وبی تحرکم وجود ساعت اجباری ورزش کمک بزرگی توی حفظ سلامتی وتناسب اندامه. اونم 3 روزه در هفته. پس مجبورم از نقاشی بزنم. با وجود اینکه خیلی دوسش دارم. ولی آخه نمیشه. همه کارا با همدیگه خسته وفرسودم میکنه.من به یه جسم سالم  نیاز دارم تا بتونم موفق بشم. باید کارامو مدیریت کنم تا بتونم به نحو احسن انجامشون بدم. من میتونم. مطمئنم. توکل به خدا....


ارسال شده در تاریخ : جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, :: 23:16 :: توسط : مرآت

دیشب پریسا کلی عصبیم کرد. باور نمیشه اینقدر بچه باشه واینقدر بچه گانه به قضایا نگاه کنه. درسته 21 سالشه ولی من از اون بیشتر از این انتظار داشتم. دیروز وقتی بهش گفتم ارشد قبول شدم  پرسید کدوم شهر ؟ گفتم ... گفت چه جالب  شهر علی. به خاطر اون. خیلی خوبه. یه لحظه موندم. البته واسم اس ام اس کرد. اگه زنگ میزد و اینو میگفت شاید نمیتونستم خودمو کنترل کنم. علی؟؟؟؟؟ خنده دار بود. من اصلا به این فکر نکرده بودم که شهری رو که قبول شدم محل سکونت علی . اصلا ربطی نداشت.  نزدیکترین شهر که رشته منم داشته باشه همونجا بود. من وعلی هیچوقت نشد با هم ارتباط واقعی ودوستانه داشته باشیم. بهش علاقمند بودم ولی خب نشد. به هر دلیلی ترجیح دادیم دوستیمون سر نگیره. شاید سر نگرفتن این دوستی خیلی اذیتم کرد ولی بعد از مدتی کم کم  سعی کردم فراموشش کنم ووقتی که  سعید اومد تو زندگیم  علی به کل اززندگیم حذف شد. هرچند هراز گاهی میومد پیشم به دلایل کاری ولی من هیچ حس خاصی نسبت بهش نداشتم. حتی وقتی دیدم پریسا بدش نمیاد با علی دوست باشه وعلی هم از این دوستی استقبال کرده واسطه آشناییشون شدم. من اگه کسی رو بخوام همه زورمو میزنم تا بدستش بیارم. جونمم براش میدم ولی اگه به هر دلیلی رفت مخصوصا اگه رفتنش به اختیار خودش بوده باشه بدون توجه به همه حس وحالی که من واسش خرج کردم اونوقت با همه وجودم از خودم میکنمش. شاید زمان ببره. ولی کنده میشه. از قلبم از مغزم. یخ میشم. سنگ میشم. همون حسی که الان نسبت به علی دارم.  درسته بین ما رابطه شکل نگرفته بود. شاید ما مناسب هم نبودیم. ولی علی و پریسا مناسب هم بودن. یه مدت که گذشت پریسا گفت علاقه ای به علی نداره. کلا آدم دمدمی مزاجیه. نمیتونه با یکی بمونه. توی دوستی تنوع طلبه. وهمچنین بلا تکلیف. از طرفی میگفت بهش علاقه نداره وحتی اسهای که علی میداد یه خط در میون جواب میداد از طرفی اگه علی به دلیلی میومد پیشم که  تنها دلیلشم کاری بود شاکی میشد. میگفت برو با همون مرآت باش. باورم نمیشد. وقتی دیروز از علی خواستم از دانشکده ای که بایدتوش ارشد بخونم برام زمان ثبت نامو بپرسه بهم گفت باشه مرآت جان فقط از این قضیه واینکه من دنبال کاراتم به پریسا چیزی نگو. گفتم یعنی چی؟ گفت اون از یه طریق متوجه ارتباطمون هست. گفتم منظورت اینه که من بهش میگم؟ دیدم چیزی نگفت. خیلی عصبانی شدم. گفتم اگه منظورت از ارتباط اینه که گاهی میای دفتر که واسه کارای خودت میای پسر خوب خب نیا یه وقتم پریسا رو پیدا نمیکنی خودت بهم اس میدی که کجاست خب نده حالا گفتم بپرس ثبت نام چه زمانیه؟ خب نرو  . گفت نه پریسا میفهمه میگه برو دنبال همون مرآت خب. گفتم چقدر احمقم من که شما دوتا به هر دلیلی تو زندگی من هستید ودارم تحملتون میکنم. متاسفم واسه خودم. نه واسه شما. اون مثلادوست احمق که نمیدونم قسم حضرت عباسشو باور کنم یا دم خروسو. میگه هیچ حسی به علی ندارم  واز طرفی .... واینم از علی که ...  بعد سعید دلم به دوروبریام خوش بود. به دوستام. ولی اینام یه جور عذابم میدن. دیشب کلی با پریسا بحث کردم. نهایتش گفتم آخه آدم احمق من اگه به علی تمایل داشتم که به تو معرفیش نمیکردم وواسطه اشناییتون نمیشدم. چرا نمیفهمی ؟ نمیدونم. این بچه رسما توهم داره. کلی خستم کرد دیشب. به این نتیجه رسیدم بهتره بعضیا  تو زندگی آدم نباشن.  اینجوری آدم راحتتره. وجود بعضیا فقط درد وعذابه. خودم وتنهایی رو عشقه 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 21 شهريور 1392برچسب:, :: 17:8 :: توسط : مرآت

نامت را

          خاطراتت را

                              بوسه هایت را

                                                  ولمس حس بودنت را

 

همه و همه را به دست سرد باد سپردم

                                                        یادم تو را فراموش


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:, :: 21:46 :: توسط : مرآت

امروز رفتم دکتر واسه نوبت عمل بینیم. بالاخره تصمیم گرفتم بینیمو عمل کنم. فکرش یه چند ماهی افتاده تو سرم وراحتم نمیذاره. قبلا زیاد بهش فکر نمیکردم یا اگه کسی میگفت میگفتم همینجوری به صورتم میاد وخوبه. خداییش هر کی میبینه میگه. شاید خیلی جم وجور نباشه ولی اکثریت معتقدند باید متناسب با صورت شخص باشه که در مورد من صدق میکنه. ولی یه مدت تحریک شدم عملش کنم. نمیدونم. شاید اعتماد به نفسمو از دست دادم. گاهی فکر میکنم دوستی با تو باعث شد خیلی چیزارو از دست بدم. همه حسای خوب دنیا رو به اضافه حس اعتماد بنفس. دکتر واسم بهمن نوبت زده. حالا تا اون موقع کلی وقت داریم. واسه ارشدم قبول شدم. دیروز نتایج رو دیدم. میدونستم قبول میشم. از مهر میرم کلاس. کار ودانشگاه وطراحی و ورزش کلی از وقتمو میگیره بهتره بگم تموم وقتمو میگیره  چقدر این خوبه چون کمک میکنه فرصتی نداشته باشم تا به تو فکر کنم ومنم همینو میخوام. به امید روزای خوب وپر امید


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 شهريور 1392برچسب:, :: 22:39 :: توسط : مرآت

اون شب خیلی اشک ریختم. همینطور فرداش. واسه چی اشک میریختم؟ نمیدونستم. تو که مقصر نبودی. بودی؟ تو از اول همه چیزو گفتی  ومن خودم این مسیر رو انتخاب کردم پس باید تاوان حماقتمو میدادم. حال وروزم خیلی بد بود. اونقدر که اگه یکی کوچکترین حرفی میزد مثل ابر بهار میریختم. ضعیف وشکننده شده بودم.2 شب بعد دیدم مریم اس داد. دوست استاد. منو اون فقط همو اون روز توی قراری که با استاد داشتیم دیدیم وارتباطمون چند روزه بود وشماره هامونو به هم دادیم تا رابطه ادامه دار بشه. اون شب یه اس داد که احساس کردم از قضیه ما باخبره. حتما تو به استاد گفته بودی واون به مریم. وقتی اس رو خوندم اشکم در اومد نتونستم جواب بدم تا اینکه زنگ زد وقتی صداشو شنیدم  بغضم ترکید وهای های شروع کردم به گریه کردن. اون فقط از اون ور خط قربون صدقم میرفت. برام خیلی افت داشت که داشتم واسه یه دختر 20 ساله گریه میکردم واون داشت آرومم میکرد. آره خیلی زشت بود .ولی دست خودم نبود . اونقدر اشک ریختم که بیچاره گفت من قطع میکنم هر وقت بهتر شدی با هم صحبت میکنیم. اون شب با دلداری دادن مریم گذشت. دوستام میگفتن سعید طاقت نمیاره ونهایت 2 هفته دووم بیاره دوباره که نیازش بزنه بالا میاد سراغت ولی من شک داشتم تو خیلی مغرور بودی ومعمولا پای حرفات میموندی. درسته که دفعات قبل که کات میکردیم تو بعد 1 هفته یا زنگ میزدی یا اس میدادی ودوباره رابطمون شروع میشد ولی دفعات قبل من رابطه رو کات میکردم ولی اینبار تو خودت کات کردی ومطمئن بودم چون خودت گفتی تمومش کنیم پای حرفت میمونی وجلو نمیای. همینطورم شد. الان 3 ماهه از تموم شدن رابطمون میگذره وخبر خاصی ازت نیست. اوایل یه بار مریم گفت که استاد گفته تو جویای حال من بودی. میگفتی دلواپس منی. شاید اشکای اون شبم دلواپست کرد. مریم گفت که مرآت خیلی هم حالش خوبه وتو کوتاه اومدی. یه روز مریم گفت که استاد گفته سعید خیلی تنهاست. بیا واسطه شیم واین دو تا رو آشتی بدیم. مریم گفت دوست داری؟ گفتم نه. تو اگه میخواستی خودت میومدی دیگه نیاز به واسطه واین برنامه ها نبود. مریم خیلی کمکم کرد بااینکه12-10 سالی ازم کوچیکتره ولی از من پخته تر وعاقلتره. خیلی کمکم کرد تا بتونم کمی ازت دلسرد شم. میگفت مرآت تو نباید غصه بخوری. تو کسی رو از دست دادی که هیچ حس خاصی نسبت بهت نداشت. پس غصه خوردن نداره. بالعکس اون کسی رو از دست داد که عاشقانه دوستش داشت وشاید هیچوقت هیچکی تو زندگیش پیدا نشه که قد تو دوستش داشته باشه. پس غصه خوردن مال اونه نه تو. مهشاد هم خیلی کمکم کرد پا به پام اشک میریخت.تا بگه که منو میفهمه. ذهنم بدجور در گیر تو بود. باید یه جور خودمو سرگرم میکردم . رفتم کلاس نقاشی. احساس کردم دلم میخواد همه چیزو خط خطی کنم وبکشم وبکشم تا سبک شم. استاد نقاشی بهم گفت واسه چی اومدی؟ اومدی آرامش بگیری؟ گفتم آره. گفت خیلی خوبه. خیلی کمکت میکنه. روزا تا 4 که سر کار بودم. روزای فرد از 4 به بعد تا حدودای 7 میرفتم باشگاه وروزای زوج طراحی. گاهی اونقدر خسته میشدم که شبا مثل جسد بودم. میخواستم اونقدردوروبرمو شلوغ کنم وخودمو درگیر کنم که فرصت فکر کردن به تو نباشه وهمین جورمشد. با اینکه فاصله محل کارم تا دفتر تو یه فاصله 100 متریه ولی همو نمیبینیم. تو سر خیابونی ومن توی کوچه. نمیتونم ببینمت. گاهی که به گذشته فکر میکنم فقط حسرت واسم میمونه. چقدر واسه خاطر تو خودمو تحقیر کردم. چقدر خوار وخفیف شدم. مهم نیست. دارم سعی میکنم دیگه بهش فکر نکنم یا لااقل کمتر فکر کنم. مخصوصا از زمانی که از مشهد اومدم خیلی آرومتر شدم. خدایا شکرت 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:, :: 22:58 :: توسط : مرآت

 وقتی صدای زنگ گوشی اومد وبرداشتمش فکر میکردم تویی که اس دادی ولی نه. مهشاد بود. رفیقی که 28 ساله با من دوسته واز همه بیشتر نگران من. بارها به من گفت این ارتباط مزخرفو قطع کنم ولی کو گوش شنوا. من تعجب میکنم  از این مهشاد که با وجود اون همه نصیحت که میکرد ومن پشت گوش مینداختم خسته نمیشد ودوباره ادامه میداد. من اگه یکبار یا نهایت  بار به کسی بگم که راهی که میره آخرش بن بسته وبدونم طرف با وجود اینکه صحت حرفامو باور داره باز همون مسیرو میره بیخیالش میشم ومیگم به جهنم بزار بره بمیره وقتی واسه حرفام تره هم خورد نمیکنه آخرش همینه. ولی مهشاد اینطوری نبود. صبور وخستگی ناپذیر. وقتی به اسی که داده بود نگاه کردم دیدم درمورد اینکه روز رو چطور گذرونده بودم پرسید ونهایت همون نصیحتهای همیشگی که داری خودتو تباه میکنی واون هیچی حالیش نیستو... اونقدر خسته وداغون بودم که فقط نوشتم بیخیال صبح با هم صحبت میکنیم. اون شب خیلی اشک ریختم شاید چون به اشتباهاتم واقف بودم ویکی مدام یادآوریم میکرد کلافه میشدم. تموم شب رو فکر کردم وتصمیم گرفتم. بالاخره این رابطه باید جایی تموم شه و...

صبح که شد به مهشاد زنگ زدم وخواستم بهت زنگ بزنه ولی نگه من در جریان قضیه ام. بگه شمارتو از توی گوشی من یواشکی گرفته وبدون اینکه من بدونم بهت زنگ زده. و خیلی چیزای دیگه. اونم پذیرفت. ظهر که شد بهم زنگ زد که آره با سعید صحبت کردمو گفتم تو در جریان مکالمه مون نیستی وگفتم مرآت داره موقعیتاش رو واسه خاطر تو از دست میده وگفتم داغونه و... ونهایت گفتم آقا سعید مرآت نمیتونه بیخیالتون شه پس شما برادری کنید و این رابطه رو تمومش کنی. مهشاد گفت مرآت جان سعید فقط به حرفام گوش میکرد ومیگفت میدونم مرآت خیلی وابسته من شده  ولی بهش گفتم که من شاید ایران نمونم وبرم رواین حساب هیچ قولی نمیتونستم بهش بدم و نهایت گفت که ارتباطشو قطع میکنه. مهشاد گفت مرآت من بین صحبتامون خیلی جاها منتظر بودم سعید بگه همونقدر که مرآت وابسته منه ومنو دوست داره منم دوسش دارم ولی اون هیچ نمیگفت. مهشاد گفت سعید وقت خواست وگفت نمیتونه این رابطه رو یهو کات کنه چون ممکنه به من ضربه بخوره ولی بالاخره کات میکنه. وقتی مهشاد این حرفا روزد من فقط اشک میریختم . با کلمه کلمه ای که از دهانش بیرون میومد. نمیدونم. شاید انتظار داشتم به مهشاد بگی که من نمیتونم از مرآت دل بکنم ولی زهی خیال باطل. شب که شد اس دادی. نوشتی مرآت ومن گفتم جانم. مثلا من در جریان هیچ چیز نبودم. گفتی من پسر بدی هستم؟ گفتم نه عزیزم واسه چی؟ گفتی چون قصدم ازدواج نبود وبا این حال وابستت کردم. گفتم حالا کی حرف ازدواجو زد؟ گفتی تو  وابسته من شدی وما باید این ارتباطو کم کنیم. گفتم چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ گفتی نه. ولی تو داری اذیت میشی. گفتم اگه مشکلیه بگو. پای کسی دیگه در میونه؟ گفتی نه. تو داری موقعیتاتو واسه خاطر من از دست میدی ومن راضی نیستم. تموم حرفایی رو که مهشاد بهت گفته بود تحویل من دادی. من مجبور بودم خودمو به کوچه علی چپ بزنم گفتم چی شده؟ بگو. چرا تصمیم به جدایی گرفتی؟ چی شد یهو یادت اومد من دارم اذیت میشم؟ گفتی بهم الهام شده. گفتی تازه بهت ایمان آوردم. هر کاری کردم که بگی چرا این تصمیمو گرفتی تو از صحبتات با مهشاد چیزی بهم نگفتی و وانمود کردی خودت این تصمیمو گرفتی. من فقط اشک میریختم. از زمانی که مهشاد درباره صحبتی که باهات کرده بود بهم گفته بود تا اون لحظه کلی بغض تو گلوم مونده بود که دیگه با حرفای تو ترکید. گفتی مرآت منو ببخش اگه اذیتت کردم. گفتی ای کاش من پسر بودم و میتونستی تا آخر عمر باهام باشی. گفتی به هر دلیلی نمیتونی باهام ازدواج کنی. گفتی من فرشته ام وبرام آرزوی خوشبختی داری. این حرفات حالمو بهم میزد. گفتمتمومش کن . گفتم نگو که فرشته ام که خودممیدونم هستم. روزی 1000نفر این حرفو بهم میزنن. گفتممثل این پسرای حال بهم زن هم نباش که بعد اینکه از یکی سیر شدن ومیخوان ازش جدا شن میگن من لیاقت تو رو ندارم امیدوارم خوشبخت شی. گفتم میخوای بری برو ودیگه چرت نگو. گفتی مرآت نمیخوام بگم بیشتر از تو ولی به خدا اندازه ای که دوستم داری دوستت دارم. صدات میلرزید. من کاملا حس میکردم. گفتم دوستم داری؟ الان میگی اینو. گفتم من این دوستت دارم رو کجا بزارم الان. چه جاهایی نیاز داشتم که بگی ونگفتی چه وقتا که محتاج شنیدنش بودم ولی به روی خودت نیاوردی الن میگی دوستم داری. گفتم باشه این دوستت دارمو تیکه تیکه میکنم وهر تیکه از اونو میزارم جایی که نیاز داشتم بگی ونگفتی. گفتی مرآتنگفتم بهت چون میترسیدم وابستم بشی. خندم گرفت. گفتم وابستت بشم؟ تو میترسیدی؟ چطور زمانی که آویزون من میشدی ومن با همه حسم لمست میکردمو میبوسیدمت وتو عشق رو واضح میدیدی نترسیدی وکنار نکشیدی حالا اگه یه دوستت دارم میگفتی میترسیدی. برو بچه جون. بیشتر از این با روانم بازی نکن. گفتی مرآت من شاید یه روز از اینکه تو رو نگرفتم پشیمون شم وامکانش خیلی زیاده ولی باور کن نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ومن هیچوقت نفهمیدم چرا وفقطاشک میریختم ومیریختمو تو گوش میکردی. خیلی گریه کردم . اونقدر که خسته شدم وگفتم خداحافظ ولی بدون خیلی اذیتم کردی. گفتی میخوای بری. لااقل کمی بیشتر باش. گفتم10 ساعت دیگه هم گوشی رو نگه دارم غیر هق هق چیزی ازم نمیشنوی پس بهتره زودتر تمومش کنیم وقطع کردم گوشیو. آره قطع شد مکالمه مون. قطع شد رابطمون. دوستیمون. اینبار برخلاف دفعات قبل جدی جدی


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 22:49 :: توسط : مرآت

دیروز از مشهد اومدم. خیلی خوب بود. عالی. احساس سبکی میکنم.با این که خیلی شلوغ بود ودستم به ضریح نرسید ولی با این حال به اون آرامشی که میخواستم رسیدم.چقدر به این سفر معنوی نیاز داشتم. اونجا از آقا خواستم کاری کنه این گذشته لعنتی دست از سرم برداره و رهام کنه. ازش خواستم آرومم کنه وکمک کنه دیگه بهت فکر نکنم. هیچوقت.  از وقتی اومدم احساس میکنم آرومترم. امشب اس دادی ودوباره یاد آوری کردی خودتو. بعد چیزی حدود 2 ماه ونیم اس دادی. البته فقط نوشتی روزت مبارک. چون امروز روز دختر بود. اصلا فکر نمیکردم تو باشی. وقتی اسمتو رو صفحه گوشی دیدم جاخوردم ووقتی تبریکتو دیدم یه لحظه فکر کردم من واسه تولدت که ماه قبل بود بهت تبریک نگفتم. با اینکه یادم بود. از یک ماه قبل. وروزشماری میکردم لج کردم باها چون گفته بودی دیگه برام حکم مشتری رو داری ومن وقتی دیدم اینو گفتی دیگه واسه تولدت تبریک نفرستادم چون با خودم گفتم  من واسه تولد هیچکدوم از مشتریام تبریک نمیفرستم وتو هم یکی مثل اونا. 

 تا اونجایی گفتم که بعد خرابی حال منو مامان وواسه روز ولنتاین زنگ زدی وگفتی دلتنگیو یه روز همو ببینیم. یه چند روزی گذشت تا رسید به روز 5شنبه. دروغ نگم منم خیلی بیتابت بودم. به محض اینکه زنگ زدی پریدم سر گوشیو جواب دادم. گفتی اگه دلت بخواد فردا رو با هم باشیم. خیلی دلم میخواست. بدجور هواتو کرده بودم. ولی نباید کسی میفهمید. نه مامان ونه دوستام. وگرنه میشدم مضحکه خاص وعام . قبول کردم وروز بعد به مامان ودوستام گفتم میرم پیش یکی از دوستای جدیدم واومدم پیشتو ...

اون روز وقتی برگشتم خونه قرصا رو کنار گذاشتم وبا خودم عهد کردم دیگه بی خیال آینده شم. گفتم  باید از حال لذت برد پس بیخیال همه چیز. هر چه باداباد. ا.ونقدر با هم میمونیم تا یکیمون ازدواج کنه واینجوری شد که روز به روز غرق ارتباط بیشتر با تو شدمو روز به روز داغونتر وشکسته تر. دوستام فهمیدنو کلی شاکی شدن. انتظار داشتم  بیخیالم شن ولی اینجور نشد. پریسا آب شدنو میدید وهی جوش میزد ولی من بیخیال بیخیال. آخرین قرارمونویادته؟ روز جمعه اوایل تیر بود که  زنگ زدی وگفتی  استاد ودوستش قراره برن بیرون واز تو خواستن به همراه من همراهیشون کنی. گفتی بعد از ظهر رو زود بیا. مهمون داشتیم. ولی قبول کردم تا آماده شم وراه بیفتم ساعت شد 4 عصر . رفتم دنبال دوست استاد وبا هم اومدیم سر قرار. دوست استاد حدودا 20 سالش بود وخود استاد 48 سال . این اختلاف برام جالب بود. اون روز کلی گشتیم وخوردیم وآواز خوندی وخوش گذروندیم.شب وقتی خونه اومدم موقع خواب همش به اتفاقات اون روز فکر میکردم. تو همش اون روز آویزون من بودی. هر وقت یه جای خلوت گیر میاوردی. برعکس استاد که با دوستش بیشتر صحبت میکرد ونهایت کاری که کرده بود واسه چند لحظه بغلش کرده بود که مایهویی از لای بوته ها دیدیمش. داشتم فکر میکردم که چرا ما نمیتونیم اینجور باشیم که صدای زنگ گوشیم اومد. اس ام اس اومده بود...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 23:11 :: توسط : مرآت

بالاخره بعد از کش وقوس های فراوون بین  رفتن ونرفتن  جور شد که به مشهد بریم. امروز میریم. من وپردیس برادر زادم. ساعت 2 عصر. دوست داشتم با پریسا برم.  ولی حال مامانش خوب نیست ودرگیر اونه. خواستیم بزاریم اواخر شهریور تا مامانش بهتر شه وبا هم بریم  ولی  نمیدونم  چی شد امروز رفتنی شدیم. میگن قسمت بوده. شاید همینطوره. تنها واسم سخته. ولی خب تجربه ایه دیگه . دنبال یه خورده آرامشم . امیدوارم با یه دل آروم برگردم. جمعه بر میگردیم. فعلا نوشتن تعطیل تا جمعه که برگردم...


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:, :: 11:11 :: توسط : مرآت

اون روز بعد اینکه چند تا بوق خورد گوشیو برداشتی. وقتی صداتو از اون ور خط شنیدم انگار دنیا رو بهم داده بودن. صدات گرفته بود. مثل همیشه با نشاط نبودی . بهت گفتم که دلشوره دارم. گفتم که نیاز داشتم صداتو بشنوم تا آروم شم. گفتی کار خوبی کردی. پرسیدی واسه چی دلشوره داری؟ جوابی نداشتم . در جواب سوالت فقط اشک ریختم.  تو ساکت بودی ومن هق هق میزدم.  به اندازه تموم روزایی که دلتنگت بود. گفتی مرآت چرا داری خودتو اذیت میکنی؟ گفتم نمیدونم چرا حالم خرابه. گفتی سخت نگیر. اینقدر خودتو اذیت نکن. تموم حرفت همین بود وسکوت. بعد اینکه کلی اشک ریختم ازت عذرخواهی کردم  . گفتی راحت باش . مشکلی نیست. نمیتونستی آرومم کنی؟ یا نمیخواستی؟ شایدم مونده بودی از دست این کارای من. خلاصه بعد 10 دقیقه اشک ریختن خداحافظی مردم وتوام قطع کردی. یه خورده آروم شده بودم. دروغ نمیگم. تا آخر شب منتظر بودم یه اس بدی وبپرسی بهتر شدم یا نه؟ ولی هیچ خبری ازت نشد. فردا هم همینطور. یه اس کوچیکم ندادی ببینی با اون همه اشکی که روز قبلش ریختم زنده هستم یا مردم. وروز بعدترشم همینطور. درد خودم یه طرف این همه بیخیالی تو از طرف دیگه داشت از پا درم میاورد. یکی از دوستام پیشنهاد داد برم پیش یه مشاور. یه مشاور خوب معرفی کرد . منم همون روز عصرش نوبت گرفتم ورفتم. به محض اینکه وارد شدم وازم پرسید خب ازکجا شروع کنیم شروع کردم به اشک ریختن. یه ریز گریه میکردموعذر خواهی ازش. گفت نه . راحت باش. گفت دوست داری بری پیش همکارم که تو اتاق بغله. اونجا سبک شی بعد بیای پیشم؟ گفتم نه. همینجا خوبه.از20 دقیقه ای که باهم حرف زدیم 10 دقیقش رو گریه میکردم. موند 10دقیقه دیگه. که اونم حرفایی که میدونستم میگه. اینکه شما چرا؟ شما تو این سن ازتون بعیده اینجور عمل کنید واینکه اون آقا از اول بهتون گفته بود که قصدش ازدواج نبودو اینکه... وای. وای.  همه تقصیرا موند واسه من وتو بیگناهه بیگناه. چقدر خوبه سعید. با یه کلمه که میگی واینکه من قصد ازدواج ندارم از همون اول دوستی مسئولیت  هر چیزی رو از رو شونت بر میداری. چقدر راحت. آره دیگه. اون روزم دکتر فقط زد توی برجک منو  همه تقصیرا رو انداخت گردن من . وهر ارتباطی رو از اون زمان به بعد با تو ممنوع کرد حتی در حد اس دادن. بهش گفتم دکتر بعد اینکه 10 دقیقه روز جمعه واسش اشک ریختم تا به امروز که پیش شمام حتی یه اس نداد ببینه زندم یا نه. دکتر تو چشام نگاه کرد وگفت دوست عزیز اون دوست نداشت. یک کلام ختم کلام. دوستت نداشت. ومن خیره به دکتر نگاه میکردم تا معنی حرفشو از نگاهش بفهمم. گفتم دکتر یه چیز بده آروم شم. شب راحت بخوابم. یه چیز بده منو بیخیال همه چیزکنهو بیخیال گذشته. هیچی یادم نیاد. گفتم دکتر فکر اینکه بره با یکی دیگه دیوونم میکنه. نمیتونم حضور کسی دیگه رو تو زندگیش ببینم. یه چیز بده بیتفاوتم کنه نسبت بهش. اونم 2 تا قرص داد  وتاکید کرد فقط 1/4 ازش بخورم . تحت هر شرایطی وازم خواست 2 هفته دیگه دوباره برم پیشش. اومدم خونه. از همون شب شروع کردم به خوردن داروهای آرامبخشی که دکتر تجویز کرده بود ودر کنارش هر روز صد بار با خودم تکرار میکردم که اون دوسست نداشت. اون دوستت نداشت تا ملکه ذهنم بشه. بی اشتها شده بودم. هر وقت حال روحیم به هم بریزه اشتهامو از دست میدم.  مامان حواسش به من بود. ولی مثل همیشه به روم نمیاورد. میفهمید دارم از درون داغون میشم ولی سکوت میکرد وتو خودش میریخت وبهم چیزی نمیگفت تا اینکه بالاخره خودش منفجر شد. اونقدر ریخت توی خودش اونقدر ریخت تا بالاخره از پا دراومد وکارش به بیمارستان ودکتر ودوا کشید. حالش بد شد. از دکتر داخلی  ومفاصل وچشم گرفته تا متخصص اعصاب وروان بردیمش تا متوجه شدیم مشکلش اعصابشه   ودکتر گفت یه چیزی اذیتش میکنه. داغون وحیرونه. یعنی واسه خاطر من بود؟ یعنی مقصر من بودم؟ مامان بیچارم از پا دراومد. درست از دی ماه تا اردیبهشت امسال اوضاع مامانو خونه به هم ریخته بود تا اینکه از اردیبهشت حالش کمی بهتر شد. یه روز بهش گفتم مامانم از چی ناراحتی؟ چی نگرانت کرده؟ گفتم نگران منی؟ نباش. گفتم اگه دلواپس رابطه من وسعیدی دیگه با هم ارتباط نداریم.یادته یه روز شما رو با هم آشنا کردم؟ گفتی روت نمیشه مامانو ببینی. ولی مجبورت کردم باهاش روبرو شی. گفتم مامان منو سعید دیگه با هم ارتباط نداریم واگه میبینی گاهی قرص میخورم واسه اینکه شبا بد خواب شدم ویه مدت آرامبخش بخورم خوب میشم پس نگرانم نباش. مامان نگام کرد وگفت نگرانت نیستم. همین  ودیگه هیچ. دردای مامان باعث شده دردای خودم فراموشم بشه.  یه ماهی گذشت.  نزدیکای ولنتاین بود. من باز هوایی شده بودم. ولی اوضاع مامان باعث شده بود زیاد فرصت نکنم  به دلتنگیام فکر کنم. روز ولنتاین بود . روز که نه. غروبش بود که گوشیم زنگ خورد. شماره تو بود باورم نمیشد. بعد چیزی حدود 1 ماه زنگ زده بودی. اصلا واسه جواب دادن تردید نکردم وسریع جواب دادم گفتی سلام زنگ زدم روز دوستیها رو تبریک بگم. گفتم ممنون. گفتی دیگه مزاحم نمیشم. خداحافظ وقطع کردی. یعنی چی؟ چه زنگ زدنی بود؟ چیو میخواستی نشون بدی؟ سعی کردم زیاد ذهنمو درگیرش نکنم. 3 روز از این قضه گذشت تا اینکه موقع پارک ماشینم کنار خیابون توام تصادفی همونجا اومدی داشتی ماشینو پارک میکردی. کنار من. شیشه رو پایین کشیدم تا باهات احوالپرسی کنم. خب نا سلامتی مشتریمون بودی. ولی با اینکه شیشه رو پایین کشیدم اصلا سرتو بلند نکردی  نگام کنی. برخورنده بود خیلی. به محض اینکه ازت دور شدم نتونستم خودمو کنترل کنم وگوشیو درآوردمو واست اس دادم که نه به زنگ زدن روز ولنتاینت نه اینکه اصلا الان خودتو به ندیدن زدی. گفتم آدما چه زود واسه هم فراموش میشن. سریع جواب دادی که اونجا چند نفر آشنا بودن وگرنه ماچتم میکردم سلام که دیگه جای خود داره. حرفتو قبول نداشتم. آشنا بودن که بودن. تو مشتریمون بودی. ربطی نداره به کسی. خلاصه اینکه جوابتو ندادم تا اینکه عصر زنگ زدی. اون اس که دادم کار خودشو کرده بود. گفتی ببخشیدو... گفتم واسه ولنتاین زنگ میزنی که مبارکه وخداحافظ خب اصلا نمیزدی. گفتی آخه تو میگی شنیدن صدات آزارم میده خواستم زیاد حرف نزنم تازه من واسه ولنتاین کادو هم واست گرفتم که میارم بهت میدم. گفتم نیاز نیست چیزایی داشته باشم که چیزای خوب رو برام یاد آوری نمیکنه. خلاصه کلی حرف زدی وازم خواستی یه روز با هم بریم بیرون. فقط واسه  گردش. نه رفتن به خونه خالی. یه روز تعطیلو با هم باشیم. بهت گفتم که حال مامان خرابه ومن بهش اطمینان دادم که باهم ارتباط نداریم پس بهتره نداشته باشیم. شاکی شدی که چرا اونقدر بچه ام که نمیتونم دردامو تنهایی تحمل کنم وبالاخره به طریقی به کسی دیگه هم منتقل میکنم. بهت گفتم که روزی صد بار حرف دکتر رو با خودم تکرار میکنم اینکه میگفت دوستم نداری. گفتی دکتر غلط اضافه کرده این حرفو زده و گفتی وگفتی وگفتی  . اونقدر که من مطمئن شدم که اگه یه روز تعطیل زنگ بزنی وقرار بزاری  دوباره بدون معطلی میام...


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, :: 22:56 :: توسط : مرآت

دیشب خوابتو دیدم. بعد 2 ماه. باورت میشه؟ توی این 2 ماه  یک بارم خوابتو ندیدم. ولی چرا. یک بار دیدم . 3هفته پیش بود که صبح روز بعدش با عباس آقا اومدی ووقتی رفتار سردمو دیدی خیلی سریع رفتی. دیگه خوابتو ندیدم. جالبه میگن آدما وقتی زیاد به چیزی فکر میکنن شب میاد به خوابشون. پس تو چرا نمیای؟ من اکثر شبا با یاد تو با فکر کردن به تو میخوابم گاهی اونقدر ذهنم درگیرته که با همون درگیری چشام بسته میشه ولی حتی توی خوابم خبری ازت نیست. جالبه. ولی نمیدونم چی شد دیشب اومدی به خوابم. شب که نه.  صبح بود. یعنی صبح از خواب پاشدم دیدم ساعت 6:30 شده. امروز تمام وقت چشمم به  صفحه تلفن محل کارم بود . انگار منتظر بودم. حس میکردم یا میبینمت یا صداتو میشنوم. چون بعد مدتها خوابتو دیده بودم. ساعت 10بود که شماره دفترت افتاد رو صفحه تلفن دفترمون. فکر کردم اشتباه دیدم ولی نه شماره تو بود وقتی گوشی رو برداشتم وصداتو شنیدم قلبم داشت از سینه در میومد. خیلی خودمو کنترل کردم تا صدام نلرزه. خیلی گرم باهات حال واحوال کردم. چرا؟ نمیدونم. شاید میخواستم ببینی که بعد تو درمونده ومستاصل نیستم. شاید خواستم بدونی اونقدر شعور دارم که مسائل کاری رو با مسائل شخصیمون قاطی نکنم. شاید... نمیدونم خلاصه اینکه مثل دفعه قبل عصبی وبد اخلاق نبودم. گفتی واسه کاری آخر ماه میای دفتر وخواستی ببینی کارت انجام میشه ووقتی اوکی دادم قطع کردی. تازه او موقع بود که فهمیدم چقدر دلتنگت بودم

بگذریم. گفتم که روزی که از چابکسر بر میگشتیم تو شاد بودی وشنگول ومن کلافه وداغون. هر چی  من به تو وابسته تر میشدم تو بیخیال تر میشدی وحس میکردم فاصلت ازمن بیشتر میشه. موقع برگشت به خونه عجله داشتی. چون باید به کلاس آوازت میرسیدی وتا اون زمانم  کلی دیرت شده بود. توی ماشین شروع کردی به خوندن. میخواستی آماده شی واسه کلاس. تو کجا بودی  من کجا بودم. تو شنگول ومنتظر رفتن به کلاس ومن تو این فکر که باید 1 ساعت دیگه ازت جدا شم. دستاتو گرفتم تو دستم. محکم. شاید فکر کردم اینجوری کسی نمیتونه تو رو ازم بگیره. شاید میخواستم تمام حسیو که اون لحظه بهت داشتم رو بهت منتقل کنم. تو نگام کردی وشاید حال خرابمو فهمیدی که گفتی بخند دیگه باز یه روز با هم بودیم وموقع رفتن داری حالمومیگیری ومن سعی کردم  آرامشمو حفظ کنم تا دلگیر نشی. وقت خداحافظی احساس کردم یه تیکه از وجودم کنده شده. اون روز حالم خیلی بد بود. رفتم خونه. تنها جایی که راحت میتونستم اشک بریزم حموم بود. دوش گرفتم واجازه دادم اشکام بریزن. اونقدری که سبک شم. شب موقع خواب به اتفاقات اون روز فکر کردمو اینکه بدجور وابسته تو شدم واگه بری من داغون میشم. باید تمومش میکردم. هر روز که جلوتر میرفتیم  بیشتر غرق این رابطه میشدیم ومن داغونتر.  دنبال یه کتاب بودی. 2 روز تمام وقت گذاشتم واون کتابو برات پیدا کردم. همرا اون کتاب دوباره یه متن چند صفحه ای نوشتم وازت خواستم کمکم کنی تا با هم این رابطه رو جوری قطع کنیم که کمتر اذیت بشیم یا بهتره بگم بشم. نوشتم که با وجود تو امکان نداره من به یه نفر دیگه فکر کنم. حتی کسی که به عنوان خواستگار میومد جلو تا وقتی تو توی زندگیم بودی محال بود بهش فکر کنم. گفتم من مثل دخترای دیگه نیستم که با یکی باشن وهزار تا گزینه دیگه رو سبک وسنگین کنن ونهایت یکی که بهتره انتخاب کنن. من وقتی با کسی هستم اونو با همه بدی وخوبیش پذیرفتم ووجود افراد دیگه بی معنیه.نوشتم ونوشتمو اونقدری که 4 صفحه شد وچند روز بعد با اون کتاب بهت دادم. بعد اینکه خوندی گفتی نمیدونم چی بگم؟ گفتی نوشته هات زیبا بود. گفتم نگارشم؟ گفتی نه حس وحالی که نوشتی. گفتم اونا واقعی بود. واقعیته مگه رمان عاشقونه خوندی که میگی قشنگه  اونا حسای منه گفتی باشه ارتباطمونو کم میکنیم وسعی میکنیم دیدارای حضوری نداشته باشیم تا راحت تر فراموشم کنی. بعد گفتن این حرف وقطع شدن تلفن دلشوره لعنتی به سراغم اومد. یهو حس تنهایی عجیبی کردم. یعنی چی؟ یعنی نباید میدیدمت؟ مگه میشد؟ دیگه چیزی بود که خودم خواسته بودمو باید باهاش کنار میومدم. یه هفته ای گذشت. داشتم روانی میشدم. هیچ خبری ازت نداشتم. حالم اصلا خوب نبود. همش یه گوشه مینشستم وبغض میکردم. از اون سفر چابکسر لعنتی به بعد حال وهوام عوض شده بود وبدجور درگیرت شده بودم. جمعه شد. اون روز خواهرم اینا پیشمون بودن. با این که مهمون داشتیم و خونه شلوغ بود ولی هیچ تغییری تو حالم پیدا نشد. مثل خلا راه میرفتم وبا خودم حرف میزدم. دلشوره داشتم. نمیدونستم چرا ولی بیقرار بودم. باید بهت زنگ میزدم. شاید آروم میشدم. خیلی کلنجار رفتم با خودم که اینکارو نکنم ولی دیدم لحظه به لحظه دلشورم بیشتر میشه. واسه همین رفتم سراغ گوشیو شمارتو گرفتم...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 9 شهريور 1392برچسب:, :: 23:9 :: توسط : مرآت

امروز جمعه بود. جمعه ها رو زیاد دوست ندارم. روزای تعطیل  تو رو یادم میاره. بیشتر وقتایی که همو میدیدیم روزای تعطیل  خصوصا جمعه بود. جمعه منو بیشتر یاد تنهاییام میندازه. با اینکه تمام 6 روز هفته مشغول کارمو فقط جمعست که بیکارم ومطمئنن کلی کار شخصی عقب افتاده میمونه واسه این روز بااین حال زیاد دوسش ندارم. بدون تو دوسش ندارم. امروز زیاد یاد روزی افتادم که با هم رفتیم چابکسر. اون روزم جمعه بود. دقیقا یادمه 2 هفته ای بود که با هم حرف نمیزدیم. قضیه هم از این قرار بود که یه روز مهشاد بهم گفت مرآت سعید رو تست کن. ببین چقدر براش مهمی. درسته گفته ازدواج نه ولی خب بهش بگو خواستگار داری ببین عکس العملش چیه؟ شاید فکر بچه گانه ای بود  ولی نمیدونم چرا مثل بچه ها یهو تحریک شدم این کارو بکنم. یه شب بهت اس دادم وگفتم داره برام خواستگار میاد. بعد 15 دقیقه اس دادی وگفتی  واقعا؟ حالا کی هست ومن گفتم کسی معرفی کرده وتو دیگه چیزی نگفتی فقط گفتی ایشالا خوشبخت بشی. بعد دوباره اس دادی وگفتی ایشالا یه خورده مثل من باشه. همین. جا خوردم. فقط همین ؟جالب بود. منم واسه اینکه کم نیارم گفتم ایشالا که آدم خوبی باشه. ودیگه اس ندادی. منم همینطور. 2 هفته گذشت واز هم بیخبر بودیم. خیلی عصبی بودم.چون تو زنگ نزده بودی منم لج کرده بودم وازت خبر نگرفتم.بعد 2 هفته زنگ زدی وبعد احوالپرسی گفتی خب چه خبرا؟ کی بریم بیرون؟ بیرون!؟ خنده دار بود. من بهت گفتم داره واسم خواستگار میاد تو بعد 2 هفته اصلا نپرسیدی چی شد؟ چی نشد؟ حالا میگی بریم بیرون. گفتم بیرون نمیریم. قرار نیست با هم جایی بریم. گفتی چرا میریم. من دلم برات تنگ شده. توام حتما همینطوره. گفتم این 2 هفته کجا بودی؟ گفتی بودم. دیدم خبری ازت نیست گفتم مزاحمت نشم. چه جالب حرف میزدی سعید. حماقت کردم دوباره باهات بیرون رفتم . میدونم میدونم. یاد حماقتام میوفتم کلافه میشم ولی نمیتونستم وقتی میبینمت یا صداتو میشنوم مقاومت کنم. باید جواب تلفناتو نمیدادم ولی اونقدر اراده نداشتم وقتی شمارتو میبینم جواب ندم. یهو حرف خواستگار شد. گفتی چی شد؟ درست شد؟ گفتم مگه واست مهمه؟ گفتی خب آره. گفتم پس واسه چی یه زنگ نزدی ببینی چی شد؟ گفتی حسادت. عزیزم مردا حسودن. تحمل رقیب سخته. حسادت باعث شد بهت زنگ نزنم.  واقعا اینطور بود که میگفتی؟ نمیتونستم بپذیرم. گفتم تو لااقل زنگ میزدی وکمکم میکردی تو انتخاب. یعنی اینقدرم آیندم واست مهم نبود اینکه طرف کیه ومن چه تصمیمی میگیرم واست مهم نبود؟ گفتی میدونم عاقلی وتصمیم درست میگیری . دیگه به نظر من نیاز نداری. خلاصه این چرندیاتو گفتی وازم خواستی فردا همو ببینیم. منم گفتم حالا تا فردا یه کاریش میکنیم. من احمق با دیدن این همه بی تفاوتی باید تمومش میکردم ولی دل کندن ازت برام خیلی سخت بود سعید. بعد 2 هفته مقاومت باز صداتو شنیدم و شل شدم. واسه فردا خودموآماده میکردم. مهشاد گفت تو که نمیخوای بری؟ گفتم میخوام برم. میخوام باهاش صحبت کنم. زنگ زدی وگفتی دوست داری فردا رو از صبح با هم باشیم. همیشه عصرا با هم بودیم. گفتم باشه . گفتی ماشین نیار با هم میریم ومن پذیرفتم. صبح فردا که جمعه بود ساعت 9 دیدمت. گفتی میریم چابکسر. چابکسر؟؟؟دور بود ولی سکوت کردم وهیچ نگفتم. گفتی میخوای منو ببری تله کابین. یه روز خوش وبه یاد ماندنی داشته باشیم. تا اونجا که یادم میومد ما همیشه با هم توی خونه قرا میذاشتیم میگفتی بیرون دردسره . حسرت خیلی چیزا به دلم مونده یکیشم اینکه یه روز 2 نفره بریم جنگل یا رستوران وبدون اینکه آویزون هم بشیم غذا بخوریم و خوش باشیم. ولی...
اون روزم وقتی رسیدیم چابکسر دیدم زنگ زدی به یکی از دوستات وآدرس یه خونه مطمئن رو گرفتی. اصلا نپرسیدم خونه واسه چی؟ مگه نگفتی بریم تله کابین. حوصله نداشتم. اصلا اون روزم که دیده بودمت  مثل قبل گرم نبودم. خودتم گفتی. به روم آوردی. گفتی مرآت دستات  گرمای قبل ونداره. نگاهتم مثل قبل عاشقانه نیست. نگات کردم وگفتم هی یارو چی میگی تو؟ عشق کیلویی چند؟ خلاصه رفتیم ویه خونه گرفتیم. تو تارتم آورده بودی. مثلا میخواستی بگی بیشتر به هوای تار زدن وباهم بودن اومدیم. برام ساز زدی. تا قبل نهار. من پیشت بودم. کنارت. تو خودتو سفت وسخت  نشون دادی. ولی بالاخره بعد نهار یخت آب شد. تا غروب با هم بودیم. غروب برگشتنی دوباره مثل قبل تو شاد وشنگول بودی ومن  رفته بودم تو لاک خودم. ولی اون روز بیشتر از همیشه...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 22:50 :: توسط : مرآت

دلم میخواد سفر برم. خسته ام. نیاز به سفر دارم. نیاز به آرامش. نیاز به فضایی که آرومم کنه. واسه همین مشهد رو انتخاب کردم. شاید یه خورده حال وهوام عوض شه. یادمه روزی که قرا بود دیگه علی رو نبینم خیلی اذیت شده بودم . خیلی. داغون بودم. داغون داغون. رفتم قم تا آروم شم تا اون موقع قم نرفته بودم.میخواستم واسه بار اول برم. بهم میگفتن چون بار اولته هر چی بخوای خانوم بهت میده. من فقط آرامش میخواستم واینکه علی رو واسه همیشه فراموش کنم و خانوم یه مرد تو مسیر زندگیم قرار بده. یه مرد. مردی که با اون همه دردا فراموشم بشه. با درد رفتم پیش خانوم حضرت معصومه. با بغض رفتم. با اشک رفتم. چقدر اشک ریختم اونجا ولی اومدنی آروم بودم . آروم آروم. از خانوم خواسته بودم مهر علی از دلم بیرون بره ویه مورد مناسب تو مسیر زندگیم قرار بگیره. خانوم حرفم وشنید. آروم شدم. وقتی اومدم از سفر مثل آدمای سبکبال بودم. وای چه لذت بخش بود. کمتر اشک میریختم. وقتی علی زنگ میزد حال وهوام عوض نمیشد چقدر خوب بود حالم تا اینکه تو اومدی چند هفته ای میشد که از سفر اومده بودم که تو پیدات شد ومن باور کردم اون مرد تویی. اونی که باید میومد. سعید، فکر میکردم تو اومدی درمون دردام باشی همون چیزی که از خانوم خواسته بودم ولی خودت شدی درد. یه درد بزرگ. با علی نبودم. همش یه حس بود. با تو بودم سعید. نمیتونم فراموش کنم. من مثل خیلی دخترا نیستم که راحت از یکی بکنم و به یکی دیگه بچسبم. من هرزگی بلد نیستم. بلد نیست به خدا. میخوام برم مشهد. 2 ماه شده ازت جدا شدم. ولی عجب بد پیله ای هستی تو. خودت نه. فکرت. از ذهنم بیرون نمیری . مثل کنه چسبیدی. لعنتی
رفتم واسه مشهد ثبت نام کردم. 2 شنبه میریم. قرار شد با پریسا برم. اونبار که قرار بود با پریسا برم  احساس کردم تو تمایل نداری با اون سفر کنم. هیچوقت بهم مستقیم نمیگفتی. من دوست داشتم بگی چی دوست داری وچی نداری. ولی نمیگفتی. از بین حرفات حس کردم دوست نداری با پریسا برم. منم با اینکه ثبت نام کرده بودم چون تو دوست نداشتی قرار سفر رو به بهونه ای کنسل کردم. شاید کارم بد بود. دوستام گفتن نباید به خاطر سعید قرارتو با پریسا بهم میزدی. مگه سعید شوهرته که بگه با کی بری با کی نری؟  نمیدونم اشتباه بود یا درست فقط میخواستم تو دلگیر نباشی. نرفتم. ولی حالا باید برم. بازقرار شد با پریسا برم. چون اونم مجرده و با اون راحتتر میشه برنامه سفر چید.  دیروز خبر داد که نمیاد. چون حال مامانش بد شده ونمیتونه تنهاش بزاره. به این نتیجه رسیدم که انگاری اصلا قسمت نیست بریم مشهد هر وقت یه چیز پیش میاد ولی امروز یهو افتاد به دلم که خودم برم تنها هستم که هستم. بیخیال. این سفرا تنهاییش لذت بخش تره. اگه تا 2 شنبه مشکل خاصی پیش نیاد با تور میرم. شاید آقا امام رضا مثل خواهرش آرومم کنه.  ولی امیدوارم مردی مثل تو توی مسیر زندگیم نزاره. یه رفیق نیمه راه نمیخوام. یه مرد میخوام. یه عشق میخوام. یکی که معنی محبتو بفهمه. یه مرد واقعی.هیچوقت نفهمیدم حکمت اینکه بعد اون سفر واون همه ناله وزاری تو توی مسیر زندگیم قرار گرفتی چی بود. هیچوقت نفهمیدم. ولی خب حتما خیری توش بوده. از دوستی با تو کلی تجربه کسب کردم. درسته شایدواسه کسب تجربه یه خورده دیر باشه ولی خب تجربست دیگه. به کار میاد. ما هم که یاد گرفتیم تا اشتباه میکنیم میگیم مهم نیست کسب تجربه بوده. نمیدونم خدا این عقل رو واسه چی به ما داده. حالا امیدوارم این سفر جور شه وبرم. مطمئنم آرومم میکنه


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, :: 20:18 :: توسط : مرآت

دوستیمون خیلی فراز ونشیب داشت. شاید همش تقصیر من بود. چون هم پی دل میرفتم هم عقل. معلومه با هم جور در نمیان. عقلم میگفت باید این رابطه بی سرانجامو خاتمه بدم ولی دلم  بیخیال تو نمیشد. اینجوری بود که میشد حکایت با دست پس زدن وبا پا پیش کشیدن. از یه طرف بهت میگفتم تمومش کنیم از طرف دیگه به محض اینکه بعد تموم شدن رابطمون زنگ میزدی جواب میدادم وشل میشدم. من با تو خیلی اذیت شدم سعید. خیلی. من یه دختر پر جنب وجوش وبا نشاط وپر حرف بودم. ولی بی تفاوتیات منو تبدیل به یه آدم کم حرف منزوی کرد. سعیده  یار غار من همش نگرانم بود میگفت مرآت خیلی تو خودتی دیگه از نشاط همیشگیت خبری نیست.  وقتی واست زنگ میزدم وبا هیجان تمام اتفاقات روزانه رو واست تعریف میکردم  از لحن حرف زدنت میفهمیدم که عجله داری ومنتظری من زودتر حرفام تموم شه. چقدر سخت بود برام. انگار زورکی داشتی تحمل میکردی. همه حس وحالم میرفت اون لحظه. میگفتم سعید میخوای بری؟ انگاری عجله داری. میگفتی آره عزیزم دوستام منتظرن. میگفتم خب زودتر میگفتی من این همه حرف نزنم ونه تو خسته بشی ونه من. میگفتی عیب نداره. حالا اومدم زنگ میزنم برات و دیگه یادتت میرفت زنگ بزنی. من همه چیز رو تحمل میکردم. همه این بی تفاوتیاتو. ایت تحقیر شدنا رو. واسه چی؟ دوستت داشتم ؟یا از تنها شدن میترسیدم؟ نمیدونم شاید هردو.گاهی فکر میکنم اگه یکی اون اندازه که من دوستت داشتم دوستم داشت هیچوقت از دستش نمیدادم. بارها بهت گفتم سعید تو آدم خاصی نیستی من یه جور خاص دوستت دارم. ولی ظاهرا تنها چیزی که این دوره اهمیت نداره دوست داشتن. همیشه آرزو کردم یکی مثل خودت گیرت بیاد. بهتم گفتم. آرزوم اینه. یه بی تفاوت ویه بی احساس مثل خودت تا اون موقع درد خیلی چیزا رو بفهمی.
خیلی خستم. امروز تا 1:30 سر کار بودم بعد اومدم خونه سرپا نهار خوردم ورفتم واسه کاری رشت. تا به کارم برسم وبرگردم ساعت شد 9:30. الان دیگه جونی برام نمونده. برم بخوابم وگرنه صبح عمرا پاشم. چه خوب میشد اگه فردا جمعه بود...


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:, :: 22:19 :: توسط : مرآت

اولین  باری که خواستم رابطمونو تموم کنم شب تولدت بود. 3 ماهی میشد با هم بودیم. داشتنت برام لذت بخش بود ولی آرامش نداشتم. واقعا نداشتم. وقتی با هم بیرون میرفتیم برگشتنی  تو خوشحال بودی وسرزنده ومن میرفتم توی لاک خودم. هر وقت که با تو خلوت میکردم احساس وابستگی بیشتری بهت میکردم و فکر آینده وترس دل کندن از تو عذابم میداد. فکر کردم  به یک رابطه 3  ماهه راحت تر میشه پایان داد تا به رابطه ای که سالها طول بکشه. 17 مرداد تولدت بود. اون روز رو مرخصی گرفتم. میخواستم حتی اگه 10 دقیقه هم کنارتم با خیال راحت باشم نه اینکه مدام چشمم به صفحه ساعتم باشه تا  دیر نشه. روز قبلش رفتم ویه مانتوی شیک ویه شال  جدید خریدم. میخواستم شیک وتمیز بیام پیشت. آخه روز تولدت بود. نمیدونستم چی واست بگیرم. 3 ماه بود با هم بودیم ولی هنوز سلیقت دستم نبود. تصمیم گرفتم گل بگیرم. شب قبلش یه نامه 4 صفحه ای برات نوشتم. ترجیح میدادم بعضی چیزا رو بنویسم برات. چون فکر میکردم آدما وقتی میخونن دقتشون بیشتر تا وقتی که گوش میدن. واست نوشتم که خیلی دوستت دارم وهمین دوست داشتن ممکنه بعدها اذیتم کنه. نوشتم که من دنبال لذت وآرامش روحیم نه جسمی  و ترجیح میدم با کسی باشم که با شنیدن صدام یا دیدن من آروم بشه نه با لمس تنم وخیلی چیزای دیگه. صبح تر وتمیز وشیک با آرایش ملایم ونامه و یه دسته گل رز زیبا اومدم پیشت. وقتی دیدیم تعجب کردی. انتظار نداشتی اون وقت روز منو با اون تیپ ببینی. وقتی گفتم واسه خاطر تو امروز رو مرخصی گرفتمو زیبا کردم کلی ذوق کردی وخواستی بریم خونه دوستت. ولی نه دیگه. من تصمیممو گرفته بودم. گل رو با نامه بهت دادم ورفتم خونه. یک ساعت بعد دیدم اس دادی وبابت گل کلی تشکر کردی ولی درباره نامه چیزی نگفتی. غروب بود که زنگ زدی وبعد از کلی مقدمه چینی وتشکر گفتی مرآت اگه ازم جدا شی دلت برام تنگ نمیشه؟ واسه من؟ واسه بوسه هام؟ من سکوت کرده بودم وچیزی نمیگفتم. گفتی مرات ولی من دلم برای تو تنگ میشه. واسه تو واسه خنده هات. واسه عشوه هات . گفتی که فال تولدتو گرفتی ونوشته شده بود کسی در زندگیت وجود داره که باعث میشه کل زندگیت متحول بشه ودستخوش تغییرات خوب. تو معتقد بودی اون نفر منم. نهایت گفتی من دارم سخت میگیرم. گفتی آینده وگذشته رو بیخیال شو. گفتی آدما باید از حالشون لذت ببرن. کسی که آینده رو ندیده پس لزومی نداره ترس از آینده باعث شده خودمونو از لذتهای حال محروم کنیم. اونقدر گفتی وگفتی که من فراموش کردم حرفهایی رو نه به زبان که بر روی کاغذ آوردم وباید عملیشون کنم.همه چیزو فراموش کردم. تموم اون 4 صفحه نوشته رو که از بریدن یه رابطه بی هدف  میگفت  نهایت با شنیدن صدات و توجیهاتی که خاص خودت بود فراموش شد واز بین رفت  ودوباره این رابطه با یه شب بخیر گفتن نیمه شبت ویه بوسه پشت بندش  از سر گرفته شد. 

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, :: 23:11 :: توسط : مرآت

امروز کلی فکر کردم به اینکه چرا از ذهنم بیرون نمیری؟چرا همیشه حتی زمانی که سرم خیلی شلوغه باز فرصتی واسه فکر کردن به تو هست؟یکی از دوستان میگه  خودت نمیخوای مرآت جان. همه چیز دست خود آدمه. اون از ذهنت نمیره چون تو نمیخوای بره. باید بهش فکر نکنی. باید تصمیم بگیری که بهش فکر نکنی. شاید راست میگه. وقتی میای تو فکرم به جای اینکه خودمو مشغول کاری کنم تا فراموش بشی به خودم اجازه میدم گوشه ای بشینم وگذشته رو مرور کنم. نمیدونم توش دنبال چیم؟ اینکه کارام اشتباه بوده؟ اینکه نباید اینجوری عمل میکردم؟ حالا هر چی. مهم اینه که گذشته و دیگه نمیاد. مهم اینه که دیگه اشتباهات تکرار نشه. گاهی دنبال یه دلیل درست ومنطقی واسه فکر کردن به تو میگردم. ولی پیدا نمیکنم. آخه تو هیچوقت نبودی. یعنی هر وقت نیازت داشتم نبودی.  یادمه واسه کاری رفته بودی شهر دیگه. عادت داشتی آخر هفته ها میرفتی. هر وقتم میرسیدی یا زنگ میزدی یا اگه نمیشد اس ام اس میدادی که رسیدی تا دلواپس نشم. اون روز که رفتی غروبش زنگ نزدی. بهت زنگ زدم جواب ندادی. اس ام اس دادم. باز بدون جواب موند. 2تا سیم کارت داشتی . به جفتشون بارها زنگ زدم واس دادم ولی هیچ خبری ازت نشد. داشتم از دلشوره هلاک میشدم. نمیتونستم بخوابم. از صبح که رفته بودی تا اون ساعت که 1 نیمه شب بود خبری ازت نداشتم. همش نگرانت بودم  که نکنه اتفاقی واست افتاده باشه.  ساعت 1:30 بود که با بیم وامید یه اس دیگه دادم و نوشتم  به خدا سعید اگه بدونم سالمی و هیچ دلیل درستی واسه جواب ندادنات نداشته باشی  اونوقت من میدونم وتو. تا اینکه 10دقیقه بعد صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد. اسم تو رو که دیدم سریع باز کردم دیدم نوشتی سلام عزیزم. من دارم بر میگردم. معذرت میخوام. من حالم خوبه. تو بگیر بخواب.  بخوابم؟  اعصابم درب وداغون بود. چه جوری میخواستم بخوابم. دوباره زنگ زدم ولی باز جواب ندادی. نمیدونم کی چشام سنگین شد وخوابم برد. صبح  که شد دیگه سراغی ازت نگرفتم. به اندازه کافی دیشب اذیت شده بودم. نمیدونم هدفت از این کارا چی بود؟ از این که منو چشم انتظار میذاشتی لذت میبردی. مگه نه؟ آره. بارها گفته بودی. جوری حرف زده بودی که حس کرده بودم لذت میبری از منتظر گذاشتنم. ظهر که شد اس دادی  وپرسیدی تنهایی؟ گفتم آره. به دفتر زنگ زدی . بی خیال بودی. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. بی خیال. نهایت از کوره در رفتم وگفتم واسه این بی خیالیات چه توضیحی داری بدی؟ گفتی بابا مرآت. نمرده بودم که. خیالت راحت. منو خیلیا میشناسن. اگه بمیرم مطمئن باش خیلی زود میفهمی. گفتی یه روز صبر کن اگه خبری ازم نشد بعد دل آشوب شو. گفتم سعید نگرانت شدم. تو میفهمی اینو ؟ گفتی اره عزیزم ولی واقعا موقعیت نشد. از یه طرف ترافیک وشلوغی واز طرف دیگه جریمه ای که شدم باعث شد کلافه شم. پس درک کن. در ثانی مامانم وخالم اینا باهام بودنو امکان صحبت کردن نبود. خنده دار بود. شبیه پسر بچه های 18 ساله که یواشکی با دوست دختراشون ارتباط دارن حرف میزدی. گفتم واقعا نمیتونستی جلوی مامانت بگی من خوبم وتوی یه موقعیت مناسب زنگ میزنم؟ گفتی یه گوشیتو جا گذاشته بودی ودومی هم یه طرفه بود. گفتم تو که اس منو دیدی با گوشی مامانت یه اس میدادی تا آینقدر دل آشوب نشم. گفتی باشه بابا. درسته. شاید اشتباه کردم . دیگه تکرار نمیشه. همین. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. عادت به عذر خواهی هم که نداشتی. اونقدر مغرور بودی که میگفتی همه کارات درسته ونیازی به عذر خواهی نیست. خلاصه اون روزم گذشت ومن همه چیزو فراموش کردم. مثل همیشه. 

گاهی که به گذشته فکر میکنم  میگم کدوم خاطره خوش از تو اینقدر پاگیرم کرده؟کدومش باعث میشه از یاد نبرمت؟ ولی همه جاش درد داشت. حتی توی اوج خوشی که باهم بودیم یهو یه حرف میزدی که ته دلمو میسوزوند. نمیدونم اگه کسی دیگه وارد زندگیم بشه باز به تو فکر میکنم یا نه. الان کمتر حرص میخورم. چون میدونم نیستی. اگه باشی ونباشی درد داره. به قول معروف آرامشی رو که الان دارم مدیون انتظاریه که دیگه ازت ندارم. یه روز سر درد داشتم. شدید. اونقدری که نتونستم ماشین برونم. ماشینو کنار خیابون پارک کردمو منتظر برادرم بودم بیاد دنبالم. تصادفی دیدمت. پرسیدی اینجا چیکار میکنی؟ گفتم سردرد دارم ومنتظر داداشمم که بیاد ومنو ببره. گفتی  میخوای ببرمت؟گفتم نه الان برادرم میرسه . خداحافظی کردی ورفتی. اون روز اونقدر درد داشتم مجبور شدم واسه آروم شدن برم بیمارستان وآمپول بزنم. اون روز از ساعت 2 عصر که دیدمت تا ساعت 10شب منتظرت بودم. اینکه زنگ بزنی. یا اس بدی وجویای احوالم باشی. ولی خبری ازت نشد. ساعت 6 عصر بود که صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد. با اون حال خراب ولی به امید دیدن اسمت رو صفحه گوشی پریدم سمتش. وقتی اسم پریسا رو دیدم نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم. شاد باشم که یکی از معمولیترین دوستام به فکرمه و حال خوب من براش مهمه یا اشک بریزم از اینکه به جای اسم اون باید اسم تو رو میدیدم. وقتی پیامشو خوندم که نوشته بود چطوری مرآت؟ دردت کم شد بغضم ترکید واشکام ریختن. ساعت 10شب بود که اس دادم شب خوش. حتی در بدترین شرایط هم شب بخیر گفتنم سر جاش بود با این تفاوت که وقتی میزون بودم چند تا بوسم چاشنیش میکردم ولی اون شب فقط شب بخیر بود. همین. شاید وقتی دیدی یه شب بخیر خالی نوشتم فهمیدی اوضاع زیاد میزون نیست  یا شاید منتظر عکس العمل من بعد از اینهمه بی تفاوتیات بودی. چون همیشه شب بخیرم رو دیر جواب میدادی. ولی اون شب بلافاصله پشت بند شب بخیر گفتن من  اس دادی که نمیخواهم بگویم دوستت دارم. میخواهم بدانی که دوستت دارم. وقتی اینو خوندم کلی اشک ریختم. آخه پسر خوب من باید قسم حضرت عباس رو باور میکردم یا دم خروسو؟دوستم داری؟تو که تمام بعد از ظهر رو از من بیخبر بودی. این چه جور دوست داشتنیه؟ دوست داشتن یا به حرفه یا عمل.  زبونی که عمرا اهل ابراز علاقه نبودی. توی عمل هم که اینجوری. انتظار زیادی بود که من باور کنم حرفتو. دوباره اس دادی که خوبی عزیزم؟بهتری؟ هیچ نگفتم وخوابیدم. صبح خیلی زود اس دادی که صبحت بخیر . بهتری؟ منم که زود همه چیزو از یاد میبرم گفتم آره خوبم. تا ظهر 3 بار دیگه اس دادی وحالمو پرسیدی. ولی من دیگه به این احوال پرسیات نیازی نداشتم . من دیروز نیازمند این احوالپرسیات بودم عزیز من. نه بعد از اینکه فهمیدی ناراحتم تند تند اس بدی. دیگه این احوالپرسیات ذره ای واسم ارزش نداشت. آره اینجوری بودی تو. بودی ونبودی. یادمه چند روز بعد این قضیه رو به روت آوردم. گفتم اون روز اصلا حالمو نپرسیدی. گفتی آهان اون روز؟ اون روز خودمم زیاد حالم خوب نبود. هر وقت میومدی کاراتو توجیه کنی بیشتر گند میزدی به همه چیز. منم بی خیال میشدم. بهم میگفتی مرآت روزی که ازدواج کنی دلم واسه غر غرکردنات خیلی تنگ میشه. گفتی البته ابعد ازدواجتم  فکر کنم غرغرایی که باید تحویل شوهرت بدی تحویل من بدی. گفتم دلیل نمیبینم بعد ازدواج با هم ارتباط داشته باشیم. گفتی چرا؟گفتم چون بعد از ازدواج متعلق به شوهرم هستم. فکرم. قلبم. همه خیانت که بعد ازدواج لمس بدن نفر سوم نیست. همینقدر که ذهنتو قلبت درگیر کسی غیر همسرت باشه خیانته. گفتم پس نیاز نمیبینم ببینمت تا چیزهایی که نباید یادآوری بشه یادآوری بشه. گفتی سخت میگیری. گفتم من مثل تو روشنفکر نیستم که بعد از ازدواج دوست دختر قبلیت هنوز باهاش ارتباط داری. گفتی اون دوست اجتماعی منه. شوهرش روشنفکره واز ارتباطمون اطلاع داره. تازه من باهاش 2سال ونیم دوست بودم. این زمان ارزش داشت. چرا باید از دستش بدم وقتی میتونه مثل یه دوست خوب همیشه کنارم باشه. گفتم شوهر اون روشنفکر نیست عزیزم. اون بی غیرته. مردی که میدونه تو دوست پسر سابق زنش بودی  وبه ارتباط الانتون حتی در حد اس دادن مناسبتی وتبریکات اعیاد گیر نمیده  یه مرد بی غیرته ومطمئنا اونم سرش جایی گرمه که بی خیال زنشه.دوستای اجتماعی قبل ازدواج ارتباطشون بعد ازدواجم میتونه باشه ولی ارتباط یه دوست دختر وپسر بعد ازدواج یکی یا هر دوشون مسخرست. این فکر منه. اگه سنتی فکر میکنم همینم که هستم. وتو دیگه هیچی نگفتی. این طرز فکرت خستم میکرد. افکار مسخره ای که واسه توجیهشون از لفظ روشنفکری استفاده میکردی. خوبه بزاری زن خودتم بعد از ازدواجتون با دوست پسر قبلیش ارتباط داشته باشه.  این افکارت این رفتارات منو روز به روز از تو دورتر میکرد. ولی در ظاهر امر. در باطن چسبیده بودی به من. به قلبم. به مغزم. قبولت نداشتم ولی باهات بودم. الانم که دارم مینویسم دلتنگه یه لحظه دیدنتم. خنده داره و مسخره است . تنهایی منو وابسته کسی کرد که یه دنیا بینمون فاصله بود. این تنهایی لعنتی...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 3 شهريور 1392برچسب:, :: 21:45 :: توسط : مرآت

ساعت از 12 گذشته هنوز نخوابیدم. مثلا باید 6 صبح پاشم برم سر کار.گاهی خودم از این همه انرژی تعجب میکنم. صبح ساعت 6 پامیشم تا 7 آماده میشم برم سر کار تا ساعت 4 سر کارم بعد از اونم که روزای زوج ساعت 5 تا 7 کلاس طراحی وروزای فرد  4 تا 6 باشگاه بچه های باشگاه میگن تو عجب جونی داری کله سحری بیدار میشی  از سر کارم که میای به باشگاه هم خودتو میرسونی ولی شبا دیگه جسدم. بارها خواستم زود بخوابم ولی دیگه زود زودش 12. همین الان دارم از پارک میام. سپهر  لج کرده بود  نمیخوابید سوار ماشین کردمش بردم پارک کمی بازی کرد والان اومدم. چشام باز نمیشه بیشتر بنویسم. امروز روز خوبی بود. خدا روشکر. 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:7 :: توسط : مرآت

امروز رفتیم جنگل. مهشاد امروز پیشنهاد داد روز تعطیل رو بریم  تو دل طبیعت تا حال وهوامون عوض شه. رفتیم. هوا عالی بود. رفتیم تا پای کوه . اونجا از گرمای تابستون خبری نبود. خنک خنک. مهشاد گفت تا وقت نهار  بریم تو جنگل دوری بزنیم. زیبا بود ولی همه جاش یاد آور روزای با تو بودن بود. روزی که قرار جنگل رفتنو با هم گذاشتم. ما جای دیگه رفته بودیم. ولی فضای اینجا واونجا کاملا شبیه هم بود. مخصوصا تو خونه ای که رفته بودیم. یادته اون روز که با هم بودیم به جایی رسیدیم که چند تا 4 دیواری چوبی داشت وتو گفتی خونه اجاره ایه. گفتی دوست داری بریم توش استراحت کنیم ومنم از خدا خواسته پذیرفتم. خیلی ناز بود  یه چاردیواری چوبی که به عنوان اتاق اجاره میدادن  یه چراغ هم گوشه اتاق بود که اگه سردمون شد روشنش کنیم ویه پنجره سمت کوه  ویه دست رختخواب.   خونه ای که امروز توش بودیم همون حال وهوا رو داشت. همون اتاقک چوبی با همون حس وحال. فقط تو نبودی کنارم. اون روز واست پیراشکی گوشت آماده کرده بودم . آخه خیلی دوست داشتی. یه ظرف کیکم درست کرده بودم  با یه قوری چای داغ که تو اون هوای خنک میچسبید. امروز زدم به دل جنگل تا فارغ از هیاهوی روزانه وگذشته ای که دست از سرم بر نمیداره کمی آرامش بگیرم. ولی اون فضای لعنتی یاد آوری کرد گذشته رو برام. تو رو برام. آرومم که نکرد هیچ دلتنگترم کرد. دیروز دیدمت. خیلی کوتاه داشتم از جلوی دفترت با ماشینم رد میشدم که دیدم با یه آقایی مشغول صحبتی. من سواره وتو پیاده ومشغول صحبت. منو ندیدی ولی من فرصت کردم خیلی کوتاه ببینمت چهره ای که توی این 2ماه یه بارم از جلوی چشمم دور نشد. راستی دلت واسه پیراشکی هایی که درست میکردم تنگ نشده؟ یادمه هر وقت حرفمون میشد و میگفتم این رابطه باید تموم شه میگفتی یعنی دیگه برام پیراشکی درست نمیکنی؟ نمیخوام گذشته رو مرور کنم  گذشته ای که مرورش فقط خستم میکنه ولی نمیدونم این روزا چرا همه چیز دست به دست هم دادن تا از جلوی چشمم نری.امروز خیلی خسته شدم. بعد از اینکه از جنگل اومدیم سریع رفتم نمایشگاه نقاشی یکی از دوستام  ووقتی رسیدم خونه ساعت 9 بود . خیلی خسته شدم. دوست داشتم یه خورده دیگهاز گذشته بنویسم. ولی خستم. بمونه واسه شب بعد  


ارسال شده در تاریخ : جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 22:18 :: توسط : مرآت

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من وتنهایی و آدرس tanha2076.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 317
بازدید کل : 46870
تعداد مطالب : 35
تعداد نظرات : 34
تعداد آنلاین : 1