اون روز بعد اینکه چند تا بوق خورد گوشیو برداشتی. وقتی صداتو از اون ور خط شنیدم انگار دنیا رو بهم داده بودن. صدات گرفته بود. مثل همیشه با نشاط نبودی . بهت گفتم که دلشوره دارم. گفتم که نیاز داشتم صداتو بشنوم تا آروم شم. گفتی کار خوبی کردی. پرسیدی واسه چی دلشوره داری؟ جوابی نداشتم . در جواب سوالت فقط اشک ریختم. تو ساکت بودی ومن هق هق میزدم. به اندازه تموم روزایی که دلتنگت بود. گفتی مرآت چرا داری خودتو اذیت میکنی؟ گفتم نمیدونم چرا حالم خرابه. گفتی سخت نگیر. اینقدر خودتو اذیت نکن. تموم حرفت همین بود وسکوت. بعد اینکه کلی اشک ریختم ازت عذرخواهی کردم . گفتی راحت باش . مشکلی نیست. نمیتونستی آرومم کنی؟ یا نمیخواستی؟ شایدم مونده بودی از دست این کارای من. خلاصه بعد 10 دقیقه اشک ریختن خداحافظی مردم وتوام قطع کردی. یه خورده آروم شده بودم. دروغ نمیگم. تا آخر شب منتظر بودم یه اس بدی وبپرسی بهتر شدم یا نه؟ ولی هیچ خبری ازت نشد. فردا هم همینطور. یه اس کوچیکم ندادی ببینی با اون همه اشکی که روز قبلش ریختم زنده هستم یا مردم. وروز بعدترشم همینطور. درد خودم یه طرف این همه بیخیالی تو از طرف دیگه داشت از پا درم میاورد. یکی از دوستام پیشنهاد داد برم پیش یه مشاور. یه مشاور خوب معرفی کرد . منم همون روز عصرش نوبت گرفتم ورفتم. به محض اینکه وارد شدم وازم پرسید خب ازکجا شروع کنیم شروع کردم به اشک ریختن. یه ریز گریه میکردموعذر خواهی ازش. گفت نه . راحت باش. گفت دوست داری بری پیش همکارم که تو اتاق بغله. اونجا سبک شی بعد بیای پیشم؟ گفتم نه. همینجا خوبه.از20 دقیقه ای که باهم حرف زدیم 10 دقیقش رو گریه میکردم. موند 10دقیقه دیگه. که اونم حرفایی که میدونستم میگه. اینکه شما چرا؟ شما تو این سن ازتون بعیده اینجور عمل کنید واینکه اون آقا از اول بهتون گفته بود که قصدش ازدواج نبودو اینکه... وای. وای. همه تقصیرا موند واسه من وتو بیگناهه بیگناه. چقدر خوبه سعید. با یه کلمه که میگی واینکه من قصد ازدواج ندارم از همون اول دوستی مسئولیت هر چیزی رو از رو شونت بر میداری. چقدر راحت. آره دیگه. اون روزم دکتر فقط زد توی برجک منو همه تقصیرا رو انداخت گردن من . وهر ارتباطی رو از اون زمان به بعد با تو ممنوع کرد حتی در حد اس دادن. بهش گفتم دکتر بعد اینکه 10 دقیقه روز جمعه واسش اشک ریختم تا به امروز که پیش شمام حتی یه اس نداد ببینه زندم یا نه. دکتر تو چشام نگاه کرد وگفت دوست عزیز اون دوست نداشت. یک کلام ختم کلام. دوستت نداشت. ومن خیره به دکتر نگاه میکردم تا معنی حرفشو از نگاهش بفهمم. گفتم دکتر یه چیز بده آروم شم. شب راحت بخوابم. یه چیز بده منو بیخیال همه چیزکنهو بیخیال گذشته. هیچی یادم نیاد. گفتم دکتر فکر اینکه بره با یکی دیگه دیوونم میکنه. نمیتونم حضور کسی دیگه رو تو زندگیش ببینم. یه چیز بده بیتفاوتم کنه نسبت بهش. اونم 2 تا قرص داد وتاکید کرد فقط 1/4 ازش بخورم . تحت هر شرایطی وازم خواست 2 هفته دیگه دوباره برم پیشش. اومدم خونه. از همون شب شروع کردم به خوردن داروهای آرامبخشی که دکتر تجویز کرده بود ودر کنارش هر روز صد بار با خودم تکرار میکردم که اون دوسست نداشت. اون دوستت نداشت تا ملکه ذهنم بشه. بی اشتها شده بودم. هر وقت حال روحیم به هم بریزه اشتهامو از دست میدم. مامان حواسش به من بود. ولی مثل همیشه به روم نمیاورد. میفهمید دارم از درون داغون میشم ولی سکوت میکرد وتو خودش میریخت وبهم چیزی نمیگفت تا اینکه بالاخره خودش منفجر شد. اونقدر ریخت توی خودش اونقدر ریخت تا بالاخره از پا دراومد وکارش به بیمارستان ودکتر ودوا کشید. حالش بد شد. از دکتر داخلی ومفاصل وچشم گرفته تا متخصص اعصاب وروان بردیمش تا متوجه شدیم مشکلش اعصابشه ودکتر گفت یه چیزی اذیتش میکنه. داغون وحیرونه. یعنی واسه خاطر من بود؟ یعنی مقصر من بودم؟ مامان بیچارم از پا دراومد. درست از دی ماه تا اردیبهشت امسال اوضاع مامانو خونه به هم ریخته بود تا اینکه از اردیبهشت حالش کمی بهتر شد. یه روز بهش گفتم مامانم از چی ناراحتی؟ چی نگرانت کرده؟ گفتم نگران منی؟ نباش. گفتم اگه دلواپس رابطه من وسعیدی دیگه با هم ارتباط نداریم.یادته یه روز شما رو با هم آشنا کردم؟ گفتی روت نمیشه مامانو ببینی. ولی مجبورت کردم باهاش روبرو شی. گفتم مامان منو سعید دیگه با هم ارتباط نداریم واگه میبینی گاهی قرص میخورم واسه اینکه شبا بد خواب شدم ویه مدت آرامبخش بخورم خوب میشم پس نگرانم نباش. مامان نگام کرد وگفت نگرانت نیستم. همین ودیگه هیچ. دردای مامان باعث شده دردای خودم فراموشم بشه. یه ماهی گذشت. نزدیکای ولنتاین بود. من باز هوایی شده بودم. ولی اوضاع مامان باعث شده بود زیاد فرصت نکنم به دلتنگیام فکر کنم. روز ولنتاین بود . روز که نه. غروبش بود که گوشیم زنگ خورد. شماره تو بود باورم نمیشد. بعد چیزی حدود 1 ماه زنگ زده بودی. اصلا واسه جواب دادن تردید نکردم وسریع جواب دادم گفتی سلام زنگ زدم روز دوستیها رو تبریک بگم. گفتم ممنون. گفتی دیگه مزاحم نمیشم. خداحافظ وقطع کردی. یعنی چی؟ چه زنگ زدنی بود؟ چیو میخواستی نشون بدی؟ سعی کردم زیاد ذهنمو درگیرش نکنم. 3 روز از این قضه گذشت تا اینکه موقع پارک ماشینم کنار خیابون توام تصادفی همونجا اومدی داشتی ماشینو پارک میکردی. کنار من. شیشه رو پایین کشیدم تا باهات احوالپرسی کنم. خب نا سلامتی مشتریمون بودی. ولی با اینکه شیشه رو پایین کشیدم اصلا سرتو بلند نکردی نگام کنی. برخورنده بود خیلی. به محض اینکه ازت دور شدم نتونستم خودمو کنترل کنم وگوشیو درآوردمو واست اس دادم که نه به زنگ زدن روز ولنتاینت نه اینکه اصلا الان خودتو به ندیدن زدی. گفتم آدما چه زود واسه هم فراموش میشن. سریع جواب دادی که اونجا چند نفر آشنا بودن وگرنه ماچتم میکردم سلام که دیگه جای خود داره. حرفتو قبول نداشتم. آشنا بودن که بودن. تو مشتریمون بودی. ربطی نداره به کسی. خلاصه اینکه جوابتو ندادم تا اینکه عصر زنگ زدی. اون اس که دادم کار خودشو کرده بود. گفتی ببخشیدو... گفتم واسه ولنتاین زنگ میزنی که مبارکه وخداحافظ خب اصلا نمیزدی. گفتی آخه تو میگی شنیدن صدات آزارم میده خواستم زیاد حرف نزنم تازه من واسه ولنتاین کادو هم واست گرفتم که میارم بهت میدم. گفتم نیاز نیست چیزایی داشته باشم که چیزای خوب رو برام یاد آوری نمیکنه. خلاصه کلی حرف زدی وازم خواستی یه روز با هم بریم بیرون. فقط واسه گردش. نه رفتن به خونه خالی. یه روز تعطیلو با هم باشیم. بهت گفتم که حال مامان خرابه ومن بهش اطمینان دادم که باهم ارتباط نداریم پس بهتره نداشته باشیم. شاکی شدی که چرا اونقدر بچه ام که نمیتونم دردامو تنهایی تحمل کنم وبالاخره به طریقی به کسی دیگه هم منتقل میکنم. بهت گفتم که روزی صد بار حرف دکتر رو با خودم تکرار میکنم اینکه میگفت دوستم نداری. گفتی دکتر غلط اضافه کرده این حرفو زده و گفتی وگفتی وگفتی . اونقدر که من مطمئن شدم که اگه یه روز تعطیل زنگ بزنی وقرار بزاری دوباره بدون معطلی میام...
نظرات شما عزیزان: