امروز بعد از 3 ماه دیدمت. درست وحسابی. باید یکی از فرمای امضا نخورده رو امضا میکردی. زنگ زدم دفترت. نبودی . به موبایلت زنگ نزدم. ترجیح دادم پیغام بدم که اومدی تماس بگیری. 1 ساعت بعد زنگ زدی وگفتی اگه عصر هستم بیای که گفتم هستمو اومدی. تنها بودم. رسمی صحبت میکردی. بعد امضا خواستی بری که یهو پرسیدم ارشد قبول شدی؟ گفتی آره ولی نه اونجایی که دلم میخواست یه شهر دور. همین حرف یختو واکرد وشروع کردی به صحبت. ازت خواستم بشینی وتوام از خدا خواسته نشستی. خودمو راحت نشون دادم. عمدا. میخواستم وانمود کنم که مشکل خاصی نیستو همه چی آرومه. وقتی تلفنی باهات صحبت کردمو خواستم عصر بیای صدام میلرزید. بعد از قطع کردن گوشی کلی به خودم لعنت فرستادم که چرا نمیتونم هیجاناتمو جایی که باید کنترل کنم، کنترل کنم. ولی وقتی اومدی بهتر بودم. گفتی نمیخوای بری چون شهرش دوره وازم پرسیدی آیا من قبول شدم ووقتی جواب مثبت منو شنیدی و فهمیدی ثبت نام کردم نشون دادی که خیلی خوشحالی. دیگه بعد از صحبت در مورد دانشگاه صحبتای دیگه پیش اومد ومن یه ریز حرف میزدم وتو گوش میکردی. از همه چی گفتم. از اینکه نقاشی میرمو باشگاهو ول نکردمو از عمل بینیمو... تو موافق عمل نبودی. نهایت نگام کردی وگفتی مرآت چرا نمیگی چیزی رو که میخوای بگی؟ گفتم همه چیزو گفتم. بعد نگام کردی وگفتی با کسی دوستی؟ منظورتو فهمیدم ولی خودمو به نفهمی زدمو گفتم آره با خیلیا. وقتی لبخندتو دیدم گفتم اگه منظورت پسره نه. گفتی تنهایی سختت نیست؟ گفتم نه. وقتی با کسی باشی که نباشه و انتظاراتتو رفع نکنه همون بهتر که نباشی باهاش ونداشته باشیش. گفت ولی سخته. مگه نه؟ گفتم شاید ولی اونقدر دورمو شلوغ کردم که خیلی بهش فکر نمیکنم. گفتم وتو؟ گفتی نه. دوستای اجتماعی داری ولی دوست خاص نه. فکر کنم نیم ساعت یا بیشتر صحبت کردیم. ساعت کاریم تموم شده بود. گفتی برو دیرت میشه. گفتم باشه.گفتی برم من؟ گفتم وقته خودته. دوست داری بمون. گفتی اگه دیرت شه. گفتم مهم نیست وگفتی که مرآت مثل همیشه با معرفتی. رفتی. وقت رفتن دستتو دراز کردی ودست دادی منم متقابلا دستتو فشردم. گفتی فکر نمیکردی بعد تموم شدن رابطمون باهات دست بدم. گفتم دشمن که نیستیم. گفتی پس بوس وبغلم داریم؟ دیدم داری جو گیر میشی گفتم نه خیر دیگه نداریم. وقتی رفتی 1 دقیقه بعد اومدی با یه جعبه شیرینی. گفتم این چیه؟ گفتی بابت قبولی توی دانشگاهته. گفتی 2 تا جعبه گرفتم یکی واسه من یکی واسه تو. گفتم من باید شیرینی بدم نه تو. گفتی فرقی نداره ورفتی. اومدم خونه. به امروزم فکر کردم. به خودم. به تو. به صحبتهامون. به اینکه چه آرومم بعد دیدنت. به آرامشی که پیدا کرده بودم ومدیون آقا امام رضا ولطف خدام. امشب تولد آقاست وازش عاجزانه میخوام این آرامشو ازم نگیره و فراموشم نکنه. به امید خدا ولطف غریب الغربا...
نظرات شما عزیزان: