امشب از اون شباست که حالم خوب نیست. کلافم. دلتنگم. احساس تنهایی میکنم. یه بغض لعنتی اومده نشسته تو گلوم. بد جا خوش کرده. خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم. شاید یه ماهی میشه. سر خوش بودم. الکی خوش بودم. ولی امشب. فکر میکنم شاید ارتباطم دوباره کم وبیش با سعید برقرار شد. داره گذشته لعنتی نرم نرمک یادم میاد. مگه من نبودم که با کلی جون کندن عذاب کشیدن خط کشیدم رو هر چی که یاد وخاطره شو واسم زنده میکنه. پس چی شد؟ چرا دوباره دارم شل میشم؟ خدایا کمکم کن. دیگه طاقت درب وداغونی ندارم. نذار تنهایی دوباره کار دستم بده وحماقت کنم. کمکم کن...
نظرات شما عزیزان:
akbar
ساعت17:23---13 آبان 1392
من تمنا كردم،كه ت با من باشي
تو به من گفتي
هرگز هرگز
پاسخي سخت و درشت،
و مرا قصه اين هرگز كشت..
فعلا اين شده زندگيم..
akbar
ساعت16:42---7 آبان 1392
و خدا همين نزديكي هاست....
پاسخ: دنیا را بد ساخته اند
کسی را که دوست داری دوستت ندارد
کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نداری
اما کسی که تو دوستش داری واو نیز تورا دوست دارد
به رسم وآیین زندگی به هم نمیرسند
واین رنج است. زندگی یعنی این
(دکتر علی شریعتی)
fateme
ساعت19:22---5 آبان 1392
lره.من که اینطور فک میکنم.خیلی خوبه که منطقی میخای ازدواج کنی الان همسنای من از ترس ترشیده شدن زود ازدواج میکننو کاری به هدفای داشتشون ندارن.درک میکنم حرفاتو میدونم که باید کسی باشه برای نیازی که همه دارن نیاز عاطــــــــفی.من میخام کسی رو داشته باشم که از لحاظ روانی و عاطفی ارضام کنه نه این پسرای دورو برم که فقط به نیازای جسمشون فک میکنن.والا انقد پسر و شوهر زیاده..مرآت تورو خدا خرابش نکنی باز بری طرفش.. من دارم به امید حرفات و اینکه تو تونستی منم دارم سعی میکنمـــــــــا.