خندم میگیره از این کارای روزگار. امروز بعد چند وقت اومدم اینجا. سرم یه خورده شلوغه. امروز داشتم فکر میکردم چقدر کارای این روزگار عجیب وخنده داره. من وقتی مشهد رفته بودم تا حال وهوام عوض شه یکی از پرسنل هتل ظاهرا از من خوشش اومده بود وشمارمو از تو لیست پیدا کرده بود وازم خواست باهم دوست باشیم. ازم 5 سال کوچیکتره. این رو عنوان کردم وگفت فقط یه دوستیه ساده. همینقدر که گاهی صدامو بشنوه وباهام حرف بزنه واسش لذت بخشه و منم گفتم اگه اینجوره مشکلی نیست. من واون از هم دوریم. از زمان مشهد رفتنم 4 ماهی میگذره ولی همچنان باهام ارتباط تلفنی داره. غیر مستقیم بهم ابراز علاقه میکنه. هرچند تکلیفمون با هم معلومه. ولی واسم جالبه بااینکه پیشش نیستم ولی بیخیال نمیشه. حکایت اینه که از دل نرود هر آنکه از دیده برفت. من هیچ حسی بهش ندارم. هیچ حسی. گاهی زنگاش کلافم میکنه. اس دادناش. آخه احساس میکنم ربطی به هم نداریم. قرار بود گاهی زنگ بزنه ولی بیشتر از هر از گاهی زنگ میزنه. فکر میکنم به اینکه سعید پیشم بود وگاهی هفته به هفته اگه خبری ازم نداشت خبر نمیگرفت ازم. مگه یه وقتا که دلتنگه چسبیدن به من بود واظهار دلتنگی میکرد با وجود اینکه اونهمه بهش محبت کرده بودم. حالا اینکه من اصلا هیچ ارتباطی باهاش ندارم وحتی یک بارم با هم بیرون نرفتیم وهیچ حسی هم بهش ندارم اینقدر از خودش مهر ومحبت نشون میده.ابراز محبتاش اونقدر خالصانه ونابه که دلم نمیاد تو ذوقش بزنم وبگم کمتر زنگ بزن یا بهش بتوپم. چرا هیچوقت اونجور نمیشه که ما میخوایم. یاد این سخن از دکتر شریعتی میوفتم که میگه:
دنیارا بد ساخته اند
کسی را که دوست میداری تو را دوست نمیدارد
کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نداری
اما کسی که تو را دوست دارد وتو نیز دوستش میداری به رسم آیین هرگز به هم نمیرسند
واین رنج است...
زندگی یعنی این...
نظرات شما عزیزان:
fateme
ساعت9:18---1 آذر 1392
سلام عزیزم.یه ماهی هس که نتونستم بیام.نت نداشتم.خیلی دلم برات تنگ شده بود.بعضی وقتا که یکی ازم میخاد فقط دوستش باشم حس میکنم ینی زشتم که قصد گرفتنمو نداره؟؟؟؟؟؟؟0میدونم اشتبا فک میکنم)ولی غصم میگیره.و اصلا این کارارو قبول ندارم.اونم دله خجسته ای داره ها...